ماهوللغتنامه دهخداماهول . (اِ) دامی که بدان طیور راصید می کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ). داهول .
مأهوللغتنامه دهخدامأهول . [م َءْ ] (ع ص ) جایی که اهل آن در آن باشند. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مسکون . جایی که مردم در آن سکنی داشته باشند : هنوز احوال ممالک خوارزم و خراسان در سلک اطراد منتظم بود... رباع فضل و هنر به فراغ خا
موحوللغتنامه دهخداموحول . [ م َ ] (ع ص ) در گل مانده . اصبح فی ما دهاه کالحمار الموحول . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به موحل شود.
ماچوللغتنامه دهخداماچول . (اِخ ) شهر کوچکی بوده است در خوزستان . ابن بطوطه گوید: از عبادان بدریا نشستم بقصد زمین لور (لر) و عراق عجم و پس از چهار روز به ماچول رسیدم و آن شهر کوچکی باشد بر ساحل دریا زمین آن شوره ناک بی گیاه و درخت . و بازاری بزرگ داشت از بزرگترین بازارها و یک روز آنجا ببودم پس
ماحللغتنامه دهخداماحل . [ ح ِ ] (ع ص ) سعایت کننده . (ناظم الاطباء). ساعی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). و فی الدعاء: لاتجعله ماحلا مصدقاً. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || شهر قحطرسیده ، بلدماحل و زمان ماحل کذلک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شهر قحطرسیده و زمان قحطرسیده . (آنندراج ). سال خشک .
مأهوللغتنامه دهخدامأهول . [م َءْ ] (ع ص ) جایی که اهل آن در آن باشند. (از منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مسکون . جایی که مردم در آن سکنی داشته باشند : هنوز احوال ممالک خوارزم و خراسان در سلک اطراد منتظم بود... رباع فضل و هنر به فراغ خا
مأنوسلغتنامه دهخدامأنوس . [ م َءْ ] (ع ص ) انس گرفته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : ساحت ولایتش به وفود بر و برکت و وفور خصب نعمت مأهول و مأنوس . (المعجم چ دانشگاه ص 21و 22). || آشنا و همدم و مصاح
عمارةلغتنامه دهخداعمارة. [ ع ِ رَ ] (ع مص ) آباد داشتن و آباد کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). مأهول و مسکون گرداندن . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة): عمارةالبلدان من عدل السلطان . (امثال و حکم دهخدا از عقدالعلی ). || لازم گرفتن شخص مال یا منزل خ
آبادانلغتنامه دهخداآبادان . (ص مرکب ) مسکون و مأهول . آهل . (زمخشری ) : و مزگت جامع این شهر [ هری ] آبادان تر مزگتها است بمردم از همه خراسان . (حدودالعالم ). || معمور. معموره . عامر. عامره : و اندر وی قبیله های بسیاری از خلخ و جایی آبادان . (حدود
عمارتلغتنامه دهخداعمارت . [ ع َ / ع ِ رَ ] (ع مص ) عمارة. مأهول و مسکون گرداندن . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). مأخوذ از عربی ، آباد داشتن و آباد کردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) : اموال
آبادلغتنامه دهخداآباد. (ص ) (از پهلوی آپاتان ، شاید مرکب از آو + پاته ) عامر. عامره . معمور. معموره . مزروع . آبادان . مسکون . مقابل ویران و ویرانه و بائر و خراب و یباب : ز توران زمین تا بسقلاب و روم ندیدند یک مرز آباد و بوم . فردوسی .