ماچلغتنامه دهخداماچ . (اِ) بوسه . (جهانگیری ). بوسه و قبله . (ناظم الاطباء). بوسه است که به عربی قُبله گویند. (برهان ). بوسه و مصدر آن ماچیدن است . (از آنندراج ). بوس . بوسه . قبله . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- ماچ و بوسه ؛ بوس . ماچ . بوسه ای چند.
ماه به ماهلغتنامه دهخداماه به ماه . [ ب ِ ] (ق مرکب ) از این ماه به آن ماه . (ناظم الاطباء). هر ماه . همه ماهه . ازاین ماه تا ماه دیگر. || ماه بسیار. (ناظم الاطباء). || مدت مدید. (ناظم الاطباء).
مایه به مایهلغتنامه دهخدامایه به مایه . [ ی َ / ی ِ ب ِ ی َ / ی ِ ] (ق مرکب ) رأس المال . فروختن چیزی به بهای خرید و بدون سود. مایه کاری . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). و رجوع به مایه کاری شود.
استخراج مایعـ مایعliquid-liquid extractionواژههای مصوب فرهنگستانفرایندی که در آن اجزای محلول مایع در تماس با مایعی نامحلول جدا میشود
ماچگیلغتنامه دهخداماچگی . [ چ َ / چ ِ ] (حامص ) حالت ماچه . مادگی . حالت ماده بودن . مقابل نری . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماچه شود.
ماچوچهلغتنامه دهخداماچوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) ظرفی باشد لوله دار که با آن شربت و دارو درگلوی اطفال ریزند. (برهان ). ظرفی که بدان دوا در گلوی اطفال ریزند. (آنندراج ) (از جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ). داروریز بود که در گلوی کودکان دارو بدان افکنند. (اوبهی ). «
ماچوللغتنامه دهخداماچول . (اِخ ) شهر کوچکی بوده است در خوزستان . ابن بطوطه گوید: از عبادان بدریا نشستم بقصد زمین لور (لر) و عراق عجم و پس از چهار روز به ماچول رسیدم و آن شهر کوچکی باشد بر ساحل دریا زمین آن شوره ناک بی گیاه و درخت . و بازاری بزرگ داشت از بزرگترین بازارها و یک روز آنجا ببودم پس
ماچ و موچلغتنامه دهخداماچ و موچ . [ چ ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) ماج و موج . بوس و لوس مانند گربه که بچه ٔ خود را هم می بوسد و هم می لیسد. (ناظم الاطباء). بمعنی بوس و لوس باشد یعنی بوسیدن و لیسیدن چنانکه گربه کند بچه ٔ خود را. (برهان ). بوسه های پیاپی باصدا: ماچت نبود موچت نبود دندانه گازکت چه بود؟
ماچ مالی کردنلغتنامه دهخداماچ مالی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بسیار بوسیدن کسی را. سر و روی کسی را فراوان پی درپی بوسیدن .
ماچگیلغتنامه دهخداماچگی . [ چ َ / چ ِ ] (حامص ) حالت ماچه . مادگی . حالت ماده بودن . مقابل نری . (ناظم الاطباء). و رجوع به ماچه شود.
ماچوچهلغتنامه دهخداماچوچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ) ظرفی باشد لوله دار که با آن شربت و دارو درگلوی اطفال ریزند. (برهان ). ظرفی که بدان دوا در گلوی اطفال ریزند. (آنندراج ) (از جهانگیری ) (انجمن آرای ناصری ). داروریز بود که در گلوی کودکان دارو بدان افکنند. (اوبهی ). «
دلماچلغتنامه دهخدادلماچ . [ دَ ] (اِ) مترجم ، به لهجه ٔ گناباد خراسان . (یادداشت لغت نامه ). رجوع به دیلماج شود.
کماچلغتنامه دهخداکماچ . [ ک ُ ] (اِ) نوعی ازنان است که سطبر باشد. (غیاث ). کماج . و رجوع به کماج شود. || به معنی بادریسه ٔ خیمه و این لفظ ترکی است . (غیاث ). و رجوع به معنی آخر کماج شود.
کوماچلغتنامه دهخداکوماچ . (اِ) کوماج . کماج . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماده ٔ قبل و کماج شود.
قماچلغتنامه دهخداقماچ . [ ق ُ ] (اِ) کماچ و آن نوعی است از نان و ظاهراً لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ).
اماچلغتنامه دهخدااماچ . [ اُ ] (ترکی ، اِ) همان اُماج است . (شرفنامه ٔ منیری ). در تداول مردم گناباد (خراسان )، آشی که از آرد پزند. و رجوع به اماج شود.