مبردلغتنامه دهخدامبرد. [ م ِ رَ ] (ع اِ) سوهان . (بحرالجواهر) (از تاج العروس ) (دهار) (مهذب الاسماء) (آنندراج ) (غیاث ) (اقرب الموارد). مسحل . منحت .
مبردلغتنامه دهخدامبرد. [ م َ رَ ] (ع ص ) سبب خنکی بدن و جز آن . مبرده مثله . (منتهی الارب ) (آنندراج ). هر چیز که سبب خنکی بدن وجز آن گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مبردة شود.
مبردلغتنامه دهخدامبرد. [ م ُ ب َرْ رَ ] (اِخ ) محمدبن یزیدبن عبدالاکبرالازدی بصری مشهور به مبرد. مکنی به ابوالعباس .وی نحو را از حرمی و مازنی و غیر آن دو فرا گرفت ، وبرخی او را بصری و یمنی گفته اند. مولد او بسال 207 یا 210 بو
مبردلغتنامه دهخدامبرد. [ م ُ ب َرْ رَ ] (ع ص ) سرد و خنک شده . (ناظم الاطباء). || بارز. ترک سیفه مبردا ، بارزاً. (ذیل اقرب الموارد).
مبردلغتنامه دهخدامبرد. [ م ُ ب َرْ رِ ] (ع ص ) سردکننده . (آنندراج ) (غیاث ). سرد کننده ، مقابل مُسَخِّن (در طب ). ج ، مبردات . دارو که تن را خنکی بخشد. دوا که سرد کند. که حرارت ببرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سردکننده و خنک کننده . هر چیز که سرد کند و خنک کند و تبرید نماید و حرارت بدن را
مبرتلغتنامه دهخدامبرت . [ م َ ب َرْ رَ ] (ع اِ) (از مبرة عربی ) نیکوکاری . برّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کار نیک . عمل خیر. نیکی . اعمال نیک . احسان : تا هر کسی را مبرتی و نظری و نیکویی فرمایم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 95). شیر فر
مبرتلغتنامه دهخدامبرت . [ م ِ رَ / م ُ ب َرْ رَ ] (ع اِ) شکر طبرزد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شکر طبرزد و نبات . (ناظم الاطباء). طبرزد بلغةالیمن . (بحرالجواهر).
مبرضلغتنامه دهخدامبرض . [ م ُ ب َرْ رِ ] (ع ص ) آن که همه ٔ مال خود خورد و تباه کند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
مبرداتلغتنامه دهخدامبردات . [ م ُ ب َرْ رِ ] (ع ص ، اِ) سرد کنندگان . (غیاث ) (آنندراج ). ج ِ مبرد. ادویه ٔ سرد که به مزاج سردی بخشد. (غیاث ) (آنندراج ). چیزهایی سرد که بدن را خنک کند و حرارت را فرونشاند. (ناظم الاطباء). غذاها و دواها که طبع و مزاج را سردی بخشد و حرارت بنشاند. (یادداشت دهخدا).<
مبردانةلغتنامه دهخدامبردانة. [ م ِ رِ ن َ ] (ع ص ) ثریدة هبردانة مبردانة؛ اشکنه ٔ فراهم آمده ٔ سرد هموار کرده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ، ذیل هبردانة).
مبردةلغتنامه دهخدامبردة. [ م َ رَ دَ ] (ع ص ) مبرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومةالضحی ، قال انها مبردة فی الصیف و مسخنة فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود. || ارض مبردة؛ زمین تگرگ رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج
ابوالعباسلغتنامه دهخداابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ](اِخ ) مُبرّد. محمدبن یزید. رجوع به مبرد... شود.
مباردلغتنامه دهخدامبارد. [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مِبرَد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مبرد شود.
سردشدهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی دشده، منجمد، یخی، یخزده، مبرَد، خنک، سرد سرمازا، مبرد، سردکننده
ابوالعباسلغتنامه دهخداابوالعباس . [ اَ بُل ْ ع َب ْ با ] (اِخ ) محمدبن یزیدبن عبدالاکبر بصری ازدی معروف به مبرد. رجوع به مبرد... شود.
مبرداتلغتنامه دهخدامبردات . [ م ُ ب َرْ رِ ] (ع ص ، اِ) سرد کنندگان . (غیاث ) (آنندراج ). ج ِ مبرد. ادویه ٔ سرد که به مزاج سردی بخشد. (غیاث ) (آنندراج ). چیزهایی سرد که بدن را خنک کند و حرارت را فرونشاند. (ناظم الاطباء). غذاها و دواها که طبع و مزاج را سردی بخشد و حرارت بنشاند. (یادداشت دهخدا).<
مبردانةلغتنامه دهخدامبردانة. [ م ِ رِ ن َ ] (ع ص ) ثریدة هبردانة مبردانة؛ اشکنه ٔ فراهم آمده ٔ سرد هموار کرده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ، ذیل هبردانة).
مبردةلغتنامه دهخدامبردة. [ م َ رَ دَ ] (ع ص ) مبرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هر چیزکه بدن را خنک کند. قیل لاعرابی مایحملکم علی نومةالضحی ، قال انها مبردة فی الصیف و مسخنة فی الشتاء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مبرد شود. || ارض مبردة؛ زمین تگرگ رسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج