ممقوللغتنامه دهخداممقول . [ م َ ] (ع ص ) ظاهراً از قمل (ملخ ) گرفته شده ، یعنی ملخ زده : زمینهای مزرعه های ممقول برشاشه ٔ آن مبلول گردد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 41).
مدوفلغتنامه دهخدامدوف . [ م َ ] (ع ص ) مسک مدوف ؛ مشک سوده ٔ ترکرده شده . (منتهی الارب ). مدووف . مبلول . مسحوق . (از متن اللغة). نعت مفعولی است از دوف و دَیف . رجوع به دوف شود.
آغشتهلغتنامه دهخداآغشته . [ غ َ / غ ِ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) نرم کرده با نم و تری . ترنهاده . خیسانیده . خیس کرده . آغارده . آغاریده . فژغرده . || آلوده . مضمخ . ملطخ . ترکرده . مبلول . || آ