متانلغتنامه دهخدامتان . [ م ِ ] (ع اِ) ج ِ مَتن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ج ِ مَتن زمین درشت و بلند. (آنندراج ). و رجوع به «متن » شود.
متانلغتنامه دهخدامتان .[ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) گازی است بی بو و بی رنگ و قابل نفوذتر و سبکتر از هوا که اولین ترکیب سلسله ٔ هیدروکربورهای اشباع شده است . فرمولش CH4 میباشد تکاثفش نسبت به هوا 1629 است . این گاز در طبیعت از تجزیه
متانفرهنگ فارسی عمیدگازی بیرنگ، بیبو، بیطعم، سبکتر از هوا، و قابل احتراق که با شعلۀ زرد در هوا میسوزد و در مرداب، فاضلاب، و معادن زغالسنگ یافت میشود؛ گاز مرداب.
متانفرهنگ فارسی معین(مِ) [ فر. ] (اِ.) گازی است بی بو و بی رنگ و قابل نفوذتر و سبک تر از هوا که اولین ترکیب سلسلة هیدروکربورهای اشباع شده است . این گاز در طبیعت از تجزیه و پوسیده شدن بقایای موجودات زنده خصوصاً فساد گیاهان در مرداب ها ح - اصل می شود و به همین جهت آن را به نام گاز مرداب ها نیز می نامند.
باکتریهای متانسازmethane-forming bacteriaواژههای مصوب فرهنگستانگروهی از باکتریهای بیهوازی که با تجزیۀ بیهوازی اسیدهای آلی، گاز متان و دیاکسید کربن تولید میکنند
مئتانلغتنامه دهخدامئتان . [ م ِءْ ] (ع ص ، اِ) زنی که او را عادت بود که همه ٔ بچگان نگونه از او آید. (منتهی الارب ). زنی که وی را عادت بود زاییدن بچه نگونه یعنی بچه ای که پاهایش پیش از سر آید. (ناظم الاطباء). || هرجامه ای که کوتاه باشد و تا نصف ساق رسد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب ا
میطانلغتنامه دهخدامیطان . [ م َی َ ] (ع مص ) مَیط. کناره گزیدن و دور گردیدن از کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به میط شود.
میطانلغتنامه دهخدامیطان . (ع اِ) غایت . (از منتهی الارب ، ماده ٔ وطن ) (آنندراج ). انتها وغایت از هر چیزی . گویند من این میطانک ؛ ای غایتک . (ناظم الاطباء). || موضعی که در آنجا جمع می شوند و از آنجا اسبان را در تاختن رها می کنند. ج ، میاطین . (از ناظم الاطباء). اول غایت حلبه ٔ رهان که اسب از آ
متانةلغتنامه دهخدامتانة. [ م َ ن َ ] (ع ص ، اِ) (از «ت ی ن ») جائی که در آن بسیار درخت انجیر بکارند. یقال ارض متانة؛ ای کثیرالتین . (از اقرب الموارد). جائی که در آن انجیر می روید. (ناظم الاطباء).
متانتلغتنامه دهخدامتانت . [ م َ ن َ ] (ع اِمص ) استواری و محکمی . (غیاث ). پایداری و برقراری و ثبات قدم و استحکام . (ناظم الاطباء) : ای عزم تو بادی که در متانت بنیاد چو کوه استوار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 100</span
متانخةلغتنامه دهخدامتانخة. [ م ُ ن َ خ َ ] (ع مص ) بر پای داشتن در جنگ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). تانخه فی الحرب متانخة؛ بر پای داشت او را در جنگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
متانةلغتنامه دهخدامتانة. [ م َ ن َ ] (ع مص ) درشت اندام و سخت گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). صلب وقوی شدن . (از اقرب الموارد). || درشت و بلند شدن زمین . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || استوار شدن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ص <span class="hl" di
متانةلغتنامه دهخدامتانة. [ م ُ تان ْ ن َ ] (ع مص ) (از «ت ن ن ») قیاس کردن . (از اقرب الموارد). تان بینهما، قیاس و اندازه کرد میان هر دو. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
متانةلغتنامه دهخدامتانة. [ م َ ن َ ] (ع ص ، اِ) (از «ت ی ن ») جائی که در آن بسیار درخت انجیر بکارند. یقال ارض متانة؛ ای کثیرالتین . (از اقرب الموارد). جائی که در آن انجیر می روید. (ناظم الاطباء).
متان کلالغتنامه دهخدامتان کلا. [ م ِ ک ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان علی آباد است که در بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
متانتلغتنامه دهخدامتانت . [ م َ ن َ ] (ع اِمص ) استواری و محکمی . (غیاث ). پایداری و برقراری و ثبات قدم و استحکام . (ناظم الاطباء) : ای عزم تو بادی که در متانت بنیاد چو کوه استوار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 100</span
متانخةلغتنامه دهخدامتانخة. [ م ُ ن َ خ َ ] (ع مص ) بر پای داشتن در جنگ . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد). تانخه فی الحرب متانخة؛ بر پای داشت او را در جنگ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
متانس تسلغتنامه دهخدامتانس تس .[ م ِ ن ُ ت ُ ] (اِخ ) از کولی ها بودند، و استرابون آنان را از اهالی زاگرس [ کوههای کردستان ] میداند و میگوید که مهاجرینی بودند که از طرف دریای خزر آمده اند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1908). و رج
دعامتانلغتنامه دهخدادعامتان . [ دِ م َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ دعامة. دو چوب بکره و چرخ چاه ، و اگر گلین باشند آنها را «زرنوفان »خوانند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دعامة شود.
دعمتانلغتنامه دهخدادعمتان . [ دِ م َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ دعمة. رجوع به دعمة شود. || دو چوب چرخ چاه . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). دعامتان . و رجوع به دعامتان شود.
حزیمتانلغتنامه دهخداحزیمتان .[ ح َ م َ ] (اِخ ) حزیمة و زبیبة از قبیله ٔ باهلةبن عمروند و آنان را زبیبتان نیز گویند. (منتهی الارب ).
حلمتانلغتنامه دهخداحلمتان . [ ح َ ل َ م َ ](ع اِ) حس بویها بدان دو فزونی است که چون دو سر پستان از پیش دماغ بیرون آمده است و طبیبان او را حلمتان گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به حلمة شود.
زنمتانلغتنامه دهخدازنمتان . [زَ ن َ ] (ع اِ) دو پوستک دراز را گویند مانند سر پستان که از زیر گلوی گوسفند و بز آویخته می باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مأخوذ از تازی است . (ناظم الاطباء). عربی و تثنیه ٔ زنمة، دو گوشوار گوسفندو برهان در اشتباه است ، فارسی نیست . رجوع به ماده ٔ زنم و ز