متحیزلغتنامه دهخدامتحیز. [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ ] (ع ص ) جمع شده و مجتمع گشته . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || کسی که در مکانی محصور باشد. (از اقرب الموارد).- متحیز کردن ؛ محصور کردن : ... با آن یار کنند تا آن را متحیز کند و بر یک جای بدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
متحیشلغتنامه دهخدامتحیش . [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ ] (ع ص ) رمنده و ترسنده . (آنندراج ). ترسیده و ترسیده شده و ترسانیده شده و رمیده . || شتاب دونده . || افزون شده و سرشار. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحیش شود.
متعظلغتنامه دهخدامتعظ. [ م ُت ْ ت َ ع ِ ](ع ص ) (از «وع ظ») پذیرنده . (آنندراج ). پند گرفته و کسی که پند و نصیحت قبول می کند به سخنان دلپذیر. (ناظم الاطباء) : ایشان متعظ نشدند و متنبه نگشتند. (تاریخ قم ص 254).- واع
متعیشلغتنامه دهخدامتعیش . [ م ُ ت َ ع َی ْ ی ِ ] (ع ص ) آن که او را اندک کفاف باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ). آن که وی را کفاف اندک بود. (ناظم الاطباء). || آن که به تکلف اسباب معیشت فراهم کند و آن که طلب معیشت کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعیش شود.
متحیزةلغتنامه دهخدامتحیزة. [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ زَ ] (ع ص ) مار حلقه زده و بر خود پیچیده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
مفارقلغتنامه دهخدامفارق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) جداشونده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفارقة شود.- عرض مفارق ؛ (اصطلاح منطق ) در اصطلاح منطقیان ، عرض غیرلازم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به عرض شود.|| (اصطلاح
نوبندجانلغتنامه دهخدانوبندجان . [ ن َ ب َ دَ ] (اِخ ) از بلاد فارس است . (از الانساب سمعانی ).شهری است در خاک پارس از کوره ٔ شاپور در نزدیکی شعب بوان که به نزاهت و طراوت مشهور است . در بین این شهر و ارجان شانزده فرسخ فاصله است و با شیراز نیز در همین حدود فاصله دارد. (از معجم البلدان ) (از تاج الع
جزء لایتجزیلغتنامه دهخداجزء لایتجزی . [ ج ُ ءِ ی َ ت َ ج َزْ زا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ذرّه . جوهر فرد. اتم . و در اصطلاح فیزیک کوچکترین قسمت جسم که بتواند در ترکیب آن با اجزای دیگر شرکت کند. || در اصطلاح علوم عقلی جوهرفرد را گویند، و آن جوهری باشد دارای وضع که بهیچ روی قسمت پذیر نباشد، نه تقسیم
غیریتلغتنامه دهخداغیریت . [ غ َ ری ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) بینونت و دوتایی . تغییر. غیر بودن . تغایر. دیگرگون بودن . بیگانگی . || نامعلومی و عدم تحقق . (ناظم الاطباء). رجوع به غیر شود. || در اصطلاح ،غیریت مقابل هو هویت است و به چند قسم تقسیم میشود که عبارتند از: غیریت در جنس ، غیریت در نوع ،
مجردلغتنامه دهخدامجرد. [ م ُ ج َ ر رَ ] (ع ص ) برهنه . عریان . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- فلان حسن المجرد؛ فلان در برهنگی خوش و آکنده گوشت است . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || برکشیده (تیغ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سیف مجرد؛ شمشیر کشیده . (ناظم الاطباء) (از من
متحیزةلغتنامه دهخدامتحیزة. [ م ُ ت َ ح َی ْ ی ِ زَ ] (ع ص ) مار حلقه زده و بر خود پیچیده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).