متشعبلغتنامه دهخدامتشعب . [ م ُ ت َ ش َع ْ ع ِ ] (ع ص ) پراکنده شونده و پراکنده و شاخ شاخ . (آنندراج ). متفرق و منقسم و شاخه شاخه شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشعب شود.
متشعبفرهنگ فارسی معین(مُ تَ شَ عِّ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) پراکنده شونده . 2 - (ص .) پراکنده ، شاخ شاخ .
متسحبلغتنامه دهخدامتسحب . [ م ُ ت َ س َح ْ ح ِ ](ع ص ) کرشمه کننده و نازکننده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسحب شود.
متسعبلغتنامه دهخدامتسعب . [ م ُ ت َ س َع ْ ع ِ ] (ع ص ) دراز شونده مانند رشته از آب لزج و نحو آن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). لزج و چسبان و دراز و کشیده شده مانند انگبین و شربت و جز آن . (ناظم الاطباء). و رجوع به تسعب شود. || هنگفت و غلیظ مانند بلغم و آب دهان . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانس
متصاعبلغتنامه دهخدامتصاعب . [ م ُ ت َ ع ِ ] (ع ص ) مشکل و دشوار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گردنکش و سرکش و دلازار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ).
مطاسبلغتنامه دهخدامطاسب . [ م َ س ِ ] (ع اِ) آبهای ریزان و جهنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و لغة فی المساطب که به معنی آبهای پوشیده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسطبه شود.
متأشبلغتنامه دهخدامتأشب . [ م ُ ت َ ءَش ْ ش ِ ] (ع ص ) قوم به هم آمیخته . (آنندراج ). مخلوط و آمیخته . (ناظم الاطباء). || مجتمع گردندگان . (آنندراج ). فراهم آورده ٔ از هر جانب . || درختان به هم پیچیده ودرهم آمیخته . (ناظم الاطباء). و رجوع به تأشب شود.
شاخ شاخلغتنامه دهخداشاخ شاخ . (ص مرکب ) پاره پاره . (فرهنگ جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شعوری ). به درازا همه جا دریده . جداجدا به درازا. ریش ریش . چاک چاک . لخت لخت . تارتار. قطعه قطعه . پارچه پارچه . تکه تکه . و رجوع به شاخ شود : چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آ
کبیکجلغتنامه دهخداکبیکج . [ ک َ ک َ ](اِ) نوعی از کرفس صحرایی است و آن را به عربی کف السبع و شجرةالضفادع خوانند و به شیرازی کسن ویران و به صفاهانی موسک گویند و از سموم قتاله است . با سرکه بر داءالثعلب طلا کنند نافع است . (برهان ) (از آنندراج ). || معرب از فارسی است و آن را کف الضبع و به یونانی
ملک زادهلغتنامه دهخداملک زاده . [ م َ ل ِ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) شاهزاده . (ناظم الاطباء). فرزند ملک : میر محمود ملک زاده ٔ محمودسیرشاه محمودملک فره محمودفعال . فرخی .ملک زاده مسعود محمود غاز
لیلیلغتنامه دهخدالیلی . [ ل َ لا ] (اِخ ) بنت سعدبن ربیعة. معشوقه ٔ قیس بن ملوح بن مزاحم ، معروف به مجنون لیلی : بلبل به غزل طیره کند اعشی راصلصل به نوا سخره کند لیلی را. منوچهری .در میان شکستگیها حصارکی خراب به من نمودند. اعراب گف