متصلفلغتنامه دهخدامتصلف .[ م ُ ت َ ص َل ْ ل ِ ] (ع ص ) رجل متصلف ؛ مرد لافی . (منتهی الارب ). چاپلوسی کننده و لاف زنی نماینده . (آنندراج ). تملق کننده . (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلف شود.
متسلفلغتنامه دهخدامتسلف . [ م ُ ت َ س َل ْ ل ِ ] (ع ص )وام گیرنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). وام دار. (ناظم الاطباء) || بها پیشی گیرنده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلف شود. || استعارت کننده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون
متسالفلغتنامه دهخدامتسالف . [ م ُ ت َ ل ِ ] (ع ص ) همدیگر شوی دو خواهر شونده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پیوسته بواسطه ٔ مصاهرت و مرتبط شده بواسطه ٔ ازدواج ، مانند شوی دو خواهر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسالف شود.
پرلافلغتنامه دهخداپرلاف . [ پ ُ ] (ص مرکب ) لاف زن . که لاف بسیار زند. صَلِف . لافی . (منتهی الارب ). مُتَصَلِّف .
چاپلوسفرهنگ مترادف و متضادچربزبان، خوشامدگو، زبانبهمزد، سالوس، ظاهرنما، کاسهلیس، متملق، مداهن، مداهنهگر، خایهمال، متصلف، کرنشگر، مجیزگو
لافیلغتنامه دهخدالافی . (ص نسبی ) لافزن . که گوید و نکند. که نازد و فخر آرد بچیزی که ندارد. صَلف . متصلّف . مطرمذ. طرماذ. طرمذار : آمد اندر انجمن آن طفل خردآبروی مرد لافی را ببرد. مولوی .از سر و رو تابد ای لافی غمت . <p class="
لاف زنلغتنامه دهخدالاف زن . [ زَ] (نف مرکب ) خودستا. خودنما. صلف . متصلف تأه . جعظری . تیاه . تیهان . صلاّف ، جعظار؛ کوتاه درشت لاف زن . جعظارة؛ کوتاه سطبر لاف زن کم عقل . تیار؛ مرد متکبر شوریده عقل لاف زن . (منتهی الارب ).