متفکرلغتنامه دهخدامتفکر. [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ ] (ع ص ) اندیشنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اندیشه کننده و فکرکننده و تأمل کننده و باتدبیر و اندیشناک و دراندیشه . آن که بیندیشد. (ناظم الاطباء) : عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش در مذهب عشق آی
متفقرلغتنامه دهخدامتفقر. [ م ُ ت َ ف َق ْ ق ِ ] (ع ص ) ارض متفقر؛ زمینی بسیار چاه . بسیارگو. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). ملکی که دارای مغاک و گودال و خندق و رخنه باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). ورجوع به ماده ٔ بعد شود. || کسی که برای خرمابن ود می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون
متفکر شدنلغتنامه دهخدامتفکر شدن . [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در اندیشه فرورفتن . غور کردن . تأمل کردن : و از شهرت شاهزادگی آن تازه وارد که روزبه روز در تزاید بود متفکر شد درصدد تحقیق برآمد. (مجمل التواریخ گلستانه ص 204). || غ
متفکرةلغتنامه دهخدامتفکرة. [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث متفکر.- قوه ٔ متفکره ؛ قوه ای را گویند که شخص در ذهن خود بدان قوه ترتیب اموری دهد جهت رسیدن به مقصود و سنباد نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفکر و متفکر شود.
متفکر شدنلغتنامه دهخدامتفکر شدن . [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در اندیشه فرورفتن . غور کردن . تأمل کردن : و از شهرت شاهزادگی آن تازه وارد که روزبه روز در تزاید بود متفکر شد درصدد تحقیق برآمد. (مجمل التواریخ گلستانه ص 204). || غ
متفکرةلغتنامه دهخدامتفکرة. [ م ُ ت َ ف َک ْ ک ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث متفکر.- قوه ٔ متفکره ؛ قوه ای را گویند که شخص در ذهن خود بدان قوه ترتیب اموری دهد جهت رسیدن به مقصود و سنباد نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفکر و متفکر شود.