متقادملغتنامه دهخدامتقادم . [ م ُ ت َ دَ ] (ع اِ) آن فاصله از زمان که برای ممانعت از عقوبت کفایت کند و مقاومت نماید در مقابل اجرای حد. (ناظم الاطباء).
متقادملغتنامه دهخدامتقادم . [ م ُ ت َ دِ ] (ع ص ) دیرینه شونده . (آنندراج ). دیرینه و قدیم و پیشین و کهنه . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). قدیم . (کشاف اصطلاحات الفنون ). دیرینه . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کهن . کهنه . مزمن (در بیماری ها) . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
متقدملغتنامه دهخدامتقدم . [ م ُ ت َ ق َدْ دِ ] (ع ص ) پیش آینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). || کسی که از پیش میرود و مینمایاند راه را. پیش رو و پیش شونده . (ناظم الاطباء). || سابق . گذشته . پیشتر. (ناظم الاطباء) : بروزگار متقدم چنان بودی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص <
متقدمفرهنگ فارسی عمید۱. [مقابلِ متٲخِّر] کسی که در زمان پیشین زندگی میکرده است.۲. (فلسفه) دارای تقدم.۳. (صفت) [قدیمی] پیشین.۴. (صفت) [قدیمی] پیشیگیرنده؛ پیشافتاده.
متقدمفرهنگ فارسی معین(مُ تَ قَ دِّ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - پیشی گیرنده . 2 - دارای تقدم . 3 - زمان پیشین .
متقادمةلغتنامه دهخدامتقادمة. [ م ُ ت َ دِ م َ ] (ع ص ) مؤنث متقادم : ادوار متقادمة. (فرهنگ فارسی معین ). تأنیث متقادم . کهن . کهنه . مزمنه . مقابل حدیثه : وهو [ ای اسارون ] مقو للکبد والمعدة نافع من اوجاعها المتقادمة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به متقادم شود.
مزمنلغتنامه دهخدامزمن . [ م ُ م ِ ] (ع ص ) بر جای مانده شونده . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (غیاث ). بر جای مانده . کهنه و دیرینه . دارای زمان و دیرینه . (ناظم الاطباء). دیرینه و کهنه . (آنندراج ) (غیاث ) . کهن . عتیق . طویل (از نظر زمان ). پیاده (مقابل حاد). متقادم . (یادد
مقدملغتنامه دهخدامقدم . [ م ُ ق َدْ دَ ] (ع ص ) پیش کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). پیش درآمده و پیش فرستاده و در پیش جای گرفته و پیش آمده وپیش رفته و از پیش فرستاده . (ناظم الاطباء). پیش . پیش افتاده . جلو. جلوافتاده . مقابل مؤخر : مقدم است به نطق و مسلم است به عل
متقادمةلغتنامه دهخدامتقادمة. [ م ُ ت َ دِ م َ ] (ع ص ) مؤنث متقادم : ادوار متقادمة. (فرهنگ فارسی معین ). تأنیث متقادم . کهن . کهنه . مزمنه . مقابل حدیثه : وهو [ ای اسارون ] مقو للکبد والمعدة نافع من اوجاعها المتقادمة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به متقادم شود.