متملکلغتنامه دهخدامتملک . [ م ُ ت َ م َل ْ ل َ ] (ع ص ) به قهر به ملک کسی درآمده . (ازمنتهی الارب ). آنچه به ملک و تصرف کسی در آمده باشد،مخصوصاً به غلبه و قهر. و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
متملکلغتنامه دهخدامتملک . [ م ُ ت َ م َل ْ ل ِ ] (ع ص ) به قهر ملک گرداننده چیزی را. (آنندراج ). خداوند و مالک چیزی به قهر. (ناظم الاطباء) : ضیعتها و املاک متملک میشدند. (تاریخ قم ص 253). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
متملغلغتنامه دهخدامتملغ. [ م ُ ت َ م َل ْ ل ِ ] (ع ص ) گول نماینده خود را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که خود را گول و احمق بنمایاند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تملغ شود.
متملقلغتنامه دهخدامتملق . [ م ُ ت َ م َل ْ ل ِ ] (ع ص ) چاپلوسی کننده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) . چاپلوس و خوش آمدگوی . (ناظم الاطباء). مزیدگو. سبزی پاک کن . بادمجان دور قاب چین . چاخان . داریه نم کن . لابه گر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تملق ش
تصرف کردنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بهچنگ آوردن، تصاحب کردن، مالک شدن ۲. اشغال کردن، تسخیر کردن، مسخر کردن، گرفتن، متصرف شدن، صاحب شدن، متملک شدن
متصرف شدنفرهنگ مترادف و متضاد۱. بهچنگ آوردن، به دستآوردن، بهتصرفخود درآوردن ۲. متملک شدن، تصاحب کردن ۳. در اختیار خود درآوردن، در اختیار گرفتن ۴. آرمیدن، همبستر شدن، جماع کردن
مستریدلغتنامه دهخدامسترید. [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استرادة. چراکننده . || کسی که نسبت به امر و فرمان خداوند نرمش داشته باشد. || مطیع و منقاد. (اقرب الموارد) : مادر و برادران رکن الدین در آن یک سال که او بعد از پدر متملک بود وقتی که ازاو برنجیدندی و مسترید بودندی