مجدرلغتنامه دهخدامجدر. [ م َ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان گیوی است که در بخش سنجید شهرستان هروآباد واقع است و 669 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
مجدرلغتنامه دهخدامجدر. [ م ُ ج َدْ دَ ] (ع ص ) آبله زده . (دهار). آبله برآمده . (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). چیچک برآورده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چیچک برآورده و آنکه آبله در آبله داشته باشد. (آنندراج ). آبله رو. آبله نشان . آبله ناک . آبله دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ||
مجدرلغتنامه دهخدامجدر. [ م ُ دَ ] (ع ص ) زمین جدرناک و آن گیاهی است که در ریگ روید. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). جایی که در آن گیاه جدر فراوان باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جایی که در آن مردمان را چیچک فرا گیرد. (ناظم الاطباء).
مجذرلغتنامه دهخدامجذر. [ م ُ ج َذْ ذَ ](اِخ ) عبداﷲبن زیاد بلوری صحابی است . (منتهی الارب ).او را ابن زیاد نیز گویند، صحابی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
مجذرلغتنامه دهخدامجذر. [ م ُ ج َذْ ذَ] (ع ص ) مرد کوتاه درشت سطبر اطراف . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتری که در اطراف استخوان و مفاصل وی گوشت بسیار باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مجذرلغتنامه دهخدامجذر. [ م ُ ذِ ] (ع ص ) بقرة مجذر؛ ماده گاو خداوند بچه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مزدگیرلغتنامه دهخدامزدگیر. [ م ُ ] (نف مرکب ) مزد گیرنده . گیرنده ٔ پاداش و اجرت . که در برابر انجام کاری پاداش و مزد گیرد. اجرت گیرنده . پاداش گیرنده . دریافت کننده ٔ اجرت .
مجدرةلغتنامه دهخدامجدرة. [ م َ دَ رَ ] (ع ص ) سزاوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. گویند: انه لمجدرة ان یفعل کذا؛ او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء). || ارض مجدرة؛ زمینی که در آن مردم را چیچک بسیار گیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب ال
مجدریلغتنامه دهخدامجدری . [ م ُ ج َدْ دَ ] (حامص ) آبله رویی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از قطرات جرعه ها ژاله ٔ زرد ریخته یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری . خاقانی .و رجوع به مجدر شود.
مجدر شدنلغتنامه دهخدامجدر شدن . [ م ُ ج َدْ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دچار آبله شدن . آبله نشان شدن : نه مه غذای فرزند از خون حیض باشدپس آبله در آرد صورت شود مجدر. خاقانی .|| نقش و شکل آبله پیدا کردن . به شکل چهره ٔ آبله رویان در آمدن <sp
ابومسعودلغتنامه دهخداابومسعود. [ اَ م َ ] (اِخ ) مجدر. عقبةبن خالد السکونی . رجوع به ابومسعود عقبةبن خالد... شود.
عقبةلغتنامه دهخداعقبة. [ ع ُ ب َ ] (اِخ ) ابن خالد سکونی ، مشهور به مجدر. تابعی است . رجوع به ابومسعود (عقبةبن ...) شود.
مجدر شدنلغتنامه دهخدامجدر شدن . [ م ُ ج َدْ دَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دچار آبله شدن . آبله نشان شدن : نه مه غذای فرزند از خون حیض باشدپس آبله در آرد صورت شود مجدر. خاقانی .|| نقش و شکل آبله پیدا کردن . به شکل چهره ٔ آبله رویان در آمدن <sp
مجدرةلغتنامه دهخدامجدرة. [ م َ دَ رَ ] (ع ص ) سزاوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. گویند: انه لمجدرة ان یفعل کذا؛ او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء). || ارض مجدرة؛ زمینی که در آن مردم را چیچک بسیار گیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب ال
مجدریلغتنامه دهخدامجدری . [ م ُ ج َدْ دَ ] (حامص ) آبله رویی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از قطرات جرعه ها ژاله ٔ زرد ریخته یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری . خاقانی .و رجوع به مجدر شود.