مجریلغتنامه دهخدامجری . [ م َ ] (ع اِ) ممال مَجری ̍. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محل جریان . محل عبور. گذرگاه : نهد کشت قدر ترا ماه خرمن بود آب تیغ ترا بحر مجری . انوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).ز چرخ چشمه ٔ تیغ تو داشتن پر آب <
مجریلغتنامه دهخدامجری . [ م َ را ] (ع اِ) ره گذر. ج ، مجاری . (منتهی الارب ) (آنندراج )(ناظم الاطباء). گذر. گذرگاه . محل رفتن . محل عبور. راه . طریق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل بگذرد از چرخ هفتم همچو سوزن از حریر. <p cl
مجریلغتنامه دهخدامجری . [ م ِ ] (اِ) ظرفی باشد عطار و داروفروش را که در آن داروها گذارند. (برهان ) (آنندراج ). ظرفی باشد که در آن دارو و دیگر چیزها گذارند و حفظ کنند. (ناظم الاطباء). در گلپایگان ، مجری (جعبه ٔ چوبین )، در اراک (سلطان آباد)، مجری (علاوه بر این معنی ، صندوقچه ٔ چوبی که زنان لوا
مجریلغتنامه دهخدامجری . [ م ُ ] (ع ص ) اجراکننده . (ناظم الاطباء). آن که اجرا کند. گزارنده . انجام دهنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || راننده و روان کننده . (آنندراج ). کسی که سبب می شود مر جریان و روانی را. || آن که سبب اجرای حکم می گردد. (ناظم الاطباء).- عضو مجری قر
مجریلغتنامه دهخدامجری . [ م ُ ] (ع ص ) هر حیوان وحشی که در پس وی بچه ٔ وی روان باشد. (ناظم الاطباء).- کلبة مجری ؛ ماده سگ بابچه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجرگلغتنامه دهخدامجرگ . [ م َ ج َ ] (اِ) سخره و بیگار بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 278). به معنی بیگار باشد یعنی مردم را به زور و ستم و بی اجرت و مزدوری کار فرمودن . (برهان ). کار بی مزد و اجرت که آن را بیگار و بیگاری گویند و بیغاری تبدیل آن است . (انجمن آرا)
مجریهلغتنامه دهخدامجریه . [ م ُ ری ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مجریهلغتنامه دهخدامجریه . [ م ُ ی َ / ی ِ ] (ع ص ) مؤنث مُجری . رجوع به مجری شود.- قوه ٔ مجریه ؛ یکی از سه قوه در حکومت عامه که بر طبق قوانین کار راند. مقابل قوه ٔ مقننه و قوه ٔ قضائیه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قوه ای که حکوم
مجریةلغتنامه دهخدامجریة. [ م ُ ی َ ] (ع ص ) کلبة مجریة؛ ماده ٔ سگ با بچه . (از منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (از آنندراج ). و رجوع به مجری شود.
مجریطلغتنامه دهخدامجریط. [ م َ ] (اِخ ) شهری است به اندلس . (از معجم البلدان ). و رجوع به مادرید و اسپانیا شود.
مجریطیلغتنامه دهخدامجریطی . [ م َ / م ِ طی ی ] (اِخ ) مسلمةبن احمدبن قاسم بن عبد مجریطی ، مکنی به ابوالقاسم (338 - 398 هَ . ق .) ریاضی دان و ستاره شناس و فیلسوف و پیشوای ریاضی دانان اندلس بود.
مجری داشتنلغتنامه دهخدامجری داشتن . [م ُ را ت َ ] (مص مرکب ) اجراکردن . به مرحله ٔ اجرا درآوردن . تنفیذ کردن . || معمول داشتن . برقرارکردن : گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند. (گلستان ). و همه ٔ اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات
مجری کردنلغتنامه دهخدامجری کردن . [ م ُ را ک َ دَ ] (مص مرکب ) مجری داشتن . اجرا کردن . و رجوع به مجری داشتن شود.
مجریهلغتنامه دهخدامجریه . [ م ُ ری ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آب است که در بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
مجریهلغتنامه دهخدامجریه . [ م ُ ی َ / ی ِ ] (ع ص ) مؤنث مُجری . رجوع به مجری شود.- قوه ٔ مجریه ؛ یکی از سه قوه در حکومت عامه که بر طبق قوانین کار راند. مقابل قوه ٔ مقننه و قوه ٔ قضائیه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قوه ای که حکوم
مجریةلغتنامه دهخدامجریة. [ م ُ ی َ ] (ع ص ) کلبة مجریة؛ ماده ٔ سگ با بچه . (از منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (از آنندراج ). و رجوع به مجری شود.