محجنلغتنامه دهخدامحجن . [ م ِ ج َ ] (اِخ ) ابن الادرع الاسلمی صحابی است و در آغاز ساکن مدینه بود سپس به بصره آمد و نقشه ٔ مسجد آن شهر را کشید. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 837).
محجنلغتنامه دهخدامحجن . [ م ِ ج َ ] (ع اِ) عصای کج . (منتهی الارب ). و هر چوبی که سرش خمانیده و کج کرده باشند مانند چوگان و جز آن . ج ، محاجن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چوگان . (غیاث ) (دهار). صولجان : پدید آمد هلال از جانب کوه بسان زعفران آلوده محجن .<br
محجنلغتنامه دهخدامحجن . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) گیاه خرد و ضعیف . (ناظم الاطباء). گیاه ریز که برگ برآرد. (آنندراج ).
محزنلغتنامه دهخدامحزن . [ م ُ ح َزْ زَ ] (ع ص ) اندوهگین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اندوهگین شده و دلتنگ شده . (ناظم الاطباء).
محزنلغتنامه دهخدامحزن . [ م ُ ح َزْ زِ ] (ع ص ) اندوهگین کننده . (از منتهی الارب ). هرآنچه سبب اندوه و آزردگی میگردد. (ناظم الاطباء).
محزنلغتنامه دهخدامحزن . [ م ُ زِ ] (ع ص ) اندوهگین کننده . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). هر آنچه سبب اندوه و آزردگی میگردد. (ناظم الاطباء). غم انگیز. غم آور. انده آور: موسیقی محزن . (یادداشت مرحوم دهخدا).
مهجنلغتنامه دهخدامهجن .[ م ُ ج ِ ] (ع ص ) خداوند شتران گزیده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || گشنی که باردار می کند ماده شتر جوان را. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهجان شود.
محجنةلغتنامه دهخدامحجنة. [ م ِ ج َ ن َ ](ع اِ) محجن . عصای کج . || هر چوب که سرش خمانیده و کج کرده باشند. ج ، محاجن . (منتهی الارب ).
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مِحجَن ، یکی از عربان است . عبداﷲبن المدائنی گفت : من و خالدبن محجن در نزد ابوالعتاهیةحاضر بودیم و پسر او برای پدر شعری خواند. ابوالعتاهیة او را منع از آن کرد و گفت : شعر طبع رقیق لازم دارد و تو واجد آن نیستی و بهتر همان است که به بازار روی و به کار ب
حزنلغتنامه دهخداحزن . [ ح َ ] (اِخ ) ابن الحارث العنبری . پدر محجن است . جاحظ داستانی درباره ٔ او آورده است . (البیان و التبیین ج 3 ص 246).
بسرلغتنامه دهخدابسر. [ ب ُ ] (اِخ ) ابن محجن دیلی . تابعی است . (منتهی الارب ). تابعی مشهوریست بنا به عقیده ٔ بخاری و جمهور محدثان ولی بغوی و جز او وی را در شمار صحابه آورده اند. رجوع به الاصابة ج 1 ص 186 شود.
زعفران آلودهلغتنامه دهخدازعفران آلوده . [ زَ ف َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) وضر. (منتهی الارب ). طلائی رنگ . زردرنگ . آغشته به زعفران . زعفرانی : پدید آمد هلال از جانب کوه بسان زعفران آلوده محجن .منوچهری (دیوان چ <spa
محجنةلغتنامه دهخدامحجنة. [ م ِ ج َ ن َ ](ع اِ) محجن . عصای کج . || هر چوب که سرش خمانیده و کج کرده باشند. ج ، محاجن . (منتهی الارب ).
ابومحجنلغتنامه دهخداابومحجن . [ اَ م ِ ج َ ] (اِخ ) توبةبن نمربن حرملةبن تغلب بن ربیعة الحضرمی البسّی . تابعی است و از لیث و جز او روایت کند و عم ّ وی حرث بن حرملةبن تغلب از علی علیه السلام و از اورجأبن حیوة و عباس بن عتبةبن کلیب بن تغلب روایت کنند. و ابومحجن از بس ّ بطنی از حمیر و قاضی مصر بود
ابومحجنلغتنامه دهخداابومحجن . [ اَ م ِ ج َ ] (اِخ ) نُصیب شاعر عرب . معروف به اسود مروانی عبد بنی کعب بن زمره .
ابومحجنلغتنامه دهخداابومحجن . [ اَ م ِ ج َ ] (اِخ ) ثقفی . صحابی است . و در نام او خلاف است ، بعضی مالک بن حبیب گفتند و برخی عبداﷲبن حبیب بن عمروبن عمیر و گروهی گفتند نام او کنیت اوست . آنگاه که جیش مسلمانان در سال هشتم هجرت بطائف شد او با سپاه مشرکین بود و بسنه ٔ نهم با همه ٔ قوم خود مسلمانی گر