محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُرِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احراز. کسی که گرد می آورد مزد را و سود می برد و برخورداری میکند از آن . (ناظم الاطباء). گردآورنده و گیرنده ٔ مزد. (آنندراج ). || استوارکننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || آگاه و هوشیار. || پرهیزگار. (ناظم الاطباء). بازدارنده ٔ فرج از زنا.
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریز. پناه دهنده ٔ جای . || استوارگرداننده ٔ جای . (از منتهی الارب ). || بسیار نگهدارنده . (آنندراج ). || نگهبان هوشیار و عاقبت اندیش . (ناظم الاطباء).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احراز. فراهم آورده . جمعکرده شده . جمعکرده . || پناه داده . || به دست آورده . || آنچه صاحب و دارنده اش آن را تباه شده بشمار نیاورد. (از اقرب الموارد). || قطعی . مسلم . || مالی در دست دیگری که دسترسی بدان ممنوع باشد، خواه مانع خانه باشد یا
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن شهاب سعدی تمیمی از قدمای صحابه ٔ علی (ع ) متصف به شجاعت و اصابت رأی بود. پس از آنکه زیادبن ابیه وی را در کوفه دستگیر نمود به دست معاویه به قتل رسید (51 هَ . ق .) (از الاعلام زرکلی ).
محرزلغتنامه دهخدامحرز. [ م ُ رِ ] (اِخ ) ابن فضلةبن عبداﷲبن مرة غنمی . صحابی است . جنگ بدر را درک کرد و در جنگ خیبر به سال هفتم هجری کشته شد. (از الاعلام زرکلی ).
مهریزلغتنامه دهخدامهریز. [ م َ ] (اِخ ) از بلوکات شهر یزد، مرکز آن بغدادآباد و عده ٔ قری 20 و مساحت آن 72 فرسخ است ، با 10790 تن جمعیت . (یادداشت مؤلف ).
محرشلغتنامه دهخدامحرش . [ م ُ ح َرْ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحریش . برافژولنده ٔ قوم و سگ بر یکدیگر. (از منتهی الارب ). آنکه برمیانگیزاند سگها و یا مردمان را بر یکدیگر. (ناظم الاطباء).
معرشلغتنامه دهخدامعرش . [ م ُ ع َرْ رَ ] (ع ص ) درخت رز وادیج بسته . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ):رز معرش که میانه ٔ آن یکساله بوده است و ضیعه ٔ آن به همه رستاقهای یکی بوده است . (تاریخ قم ص 113). دیگرنهری که بر هر دو طرف آن میانه نشانده باشند اعم ازآنکه
مهریزفرهنگ نامها(تلفظ: mehriz) نام شهری در استان یزد که در گذشته مهرگرد ، مهریگرد ، مهرجرد ، مهریجرد ، میگرد و میجرد نامیده میشده است و بنای آن را به مهرنگار ، دختر انوشیروان ، پادشاه ساسانی نسبت دادهاند .
محرزیلغتنامه دهخدامحرزی . [ م ُ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهر در خوزستان با 1700 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
محرزقلغتنامه دهخدامحرزق . [ م ُ ح َ زَ ] (ع ص ) در تنگی و در بند مانده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). محبوس و مسجون . محزرق . و هوالمضیق علیه المحبوس . مهرزق . (از المعرب جوالیقی ص 116).
محرز شدنلغتنامه دهخدامحرز شدن . [ م ُ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسلم شدن . متیقن و قطعی شدن :این مسأله محرز شد که ...، یعنی مسلم و متیقن شد.
ابوالخطابلغتنامه دهخداابوالخطاب . [ اَ بُل ْ خ َطْ طا ] (اِخ ) ابن محرز. رجوع به ابن محرز ابوالخطاب مسلم شود.
محرزیلغتنامه دهخدامحرزی . [ م ُ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهر در خوزستان با 1700 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
محرز شدنلغتنامه دهخدامحرز شدن . [ م ُ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسلم شدن . متیقن و قطعی شدن :این مسأله محرز شد که ...، یعنی مسلم و متیقن شد.
محرزقلغتنامه دهخدامحرزق . [ م ُ ح َ زَ ] (ع ص ) در تنگی و در بند مانده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). محبوس و مسجون . محزرق . و هوالمضیق علیه المحبوس . مهرزق . (از المعرب جوالیقی ص 116).
ابومحرزلغتنامه دهخداابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] (اِخ ) بکری . محدث است و پسر وی عبداﷲبن ابی محرز از او روایت کند.
ابومحرزلغتنامه دهخداابومحرز. [ اَ م ُ رِ ] (اِخ ) خراسانی . خلف بن الاحمر الخراسانی . رجوع به خلف ... شود.