محکلغتنامه دهخدامحک . [ م ِ ح َک ک ] (ع اِ) سنگی که بر آن زر و سیم عیار کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اسم آلت از حَک ّ به معنی سائیدن سنگ زرکش که سیاه باشد و بر آن آزمایش زر کنند. (غیاث ) (آنندراج ). سنگی که بدان زر و سیم عیارکنند. (ناظم الاطباء). سنگ که بدان زر و سیم و بعض فلزات دیگر
محکفرهنگ فارسی عمید۱. سنگی که طلا یا نقره را به آن میمالند و عیار آنها را آزمایش میکنند؛ سنگ زر.۲. [مجاز] وسیلهای برای امتحان یا تعیین ارزش چیزی.
قاعدة ماکMac ruleواژههای مصوب فرهنگستانقاعدهای که بر اساس آن ژرفای چشمة بیهنجاری مغناطیسی با پهنای نمودار دامنههای آن پیوند پیدا میکند
محقلغتنامه دهخدامحق . [ م َ ] (ع مص ) باطل گردانیدن . (آنندراج ). باطل کردن چیزی را. (از ناظم الاطباء). ابطال . || ناچیز گردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ناچیز کردن چیزی را. (از ناظم الاطباء). || محو و پاک کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). برکندن . استیصال . نیست کردن . || در اصطلاح صوف
محقلغتنامه دهخدامحق . [ م ُ ح ِق ق ] (ع ص ) ثابت کننده . خلاف مبطل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). دارای حق . حق دارنده . (ناظم الاطباء). حق گوینده . حق دار. آنک حق به جانب او باشد. (آنندراج ). برحق . حق ور. آنکه حق با اوست . دارای حق . صاحب حق . ذی حق . بحق . سزاوار. بسزا
محیقلغتنامه دهخدامحیق . [ م َ ] (ع ص ) محوق . نعت است از حوق . روفته و نرم و هموار شده . رجوع به حوق شود. || پیکان باریک و تیز. پیکان تنک . (مهذب الاسماء).
محیکلغتنامه دهخدامحیک . [ م ُ ] (ع ص ) کسی و یا چیزی که اثر می کند و یا اثری پدید می آورد. || شمشیر و یا کلام نافذ و مؤثر. (ناظم الاطباء).
محکانلغتنامه دهخدامحکان . [ م َ ] (ع ص ) ستیهنده . (منتهی الارب ). لجوج . || مرد دشوارخوی . (منتهی الارب ). بدخلق .
محکدلغتنامه دهخدامحکد. [ م َ ک ِ ] (ع اِ) محتد. اصل مرد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اصل . (مهذب الاسماء). || پناه جای . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ملجاء.
محکدلغتنامه دهخدامحکد. [ م ُ ک ِ] (ع ص ) کسی که بدو اعتماد میکنند. || کسی که بازپس میشود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).
محککلغتنامه دهخدامحکک . [ م ُ ح َک ْ ک َ ] (ع ص ) چوب که در عطن نهند تا شتران گرگین خود را به وی درمالند: حذل محکک . || انا جذیلها المحکک ؛ از رأی و تدبیرمن استفاده برند. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محکوکلغتنامه دهخدامحکوک . [ م َ ] (ع ص ) سوده شده . سوده . (آنندراج ). ساییده شده . || خراشیده شده . (ناظم الاطباء). خراشیده . خاریده . (آنندراج ).
محکانلغتنامه دهخدامحکان . [ م َ ] (ع ص ) ستیهنده . (منتهی الارب ). لجوج . || مرد دشوارخوی . (منتهی الارب ). بدخلق .
محک زدنلغتنامه دهخدامحک زدن . [ م ِ ح َک ک زَ دَ ] (مص مرکب ) آزمودن و امتحان کردن . (از یادداشت مرحوم دهخدا) : همت من عیار ناکس و کس دید چون بر محک معنی زد.خاقانی .
محکم کاریلغتنامه دهخدامحکم کاری . [ م ُ ک َ ] (حامص مرکب ) عمل محکم کار. استوارکاری . کاری را متقن و استوار و نیکو انجام دادن . قایم کاری : کار از محکم کاری عیب نمیکند.
محکم کمانلغتنامه دهخدامحکم کمان . [م ُ ک َ ک َ ] (ص مرکب ) کسی که کمانش استوار و سخت باشد. سخت کمان . || کنایه از زورآور و دلیر.
محکی عنهلغتنامه دهخدامحکی عنه . [ م َ کی یُن ْ ع َن ْه ْ ] (ع ص مرکب ) حکایت شده از او.آنکه از او گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنکه از او سخنی یا کلامی نقل شده است . رجوع به محکی شود.
دره محکلغتنامه دهخدادره محک . [ دَرْ رَ م َ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان نفت سفید بخش هفتگل شهرستان اهواز. واقع در 25هزارگزی شال باختری هفتگل و یکهزارگزی باختر راه شوسه ٔ هفتگل به نفت سفید، با 250 تن سکنه . آب آن از لوله ٔ شرک
حجرالمحکلغتنامه دهخداحجرالمحک . [ ح َ ج َ رُل ْ م ِ ح َک ک ] (ع اِ مرکب ) حجر عراقی . سنگی است ثقیل الوزن ، سیاه و گویند مایل بسفیدی نیز، و چون بخار دهان متواتر به او برسد طعم زعفران از آن ظاهر میگردد، و چون به او اعضا را بمالند چرک را زایل کند، و بعضی از آن سنگ پا کنند، در دوم سرد و خشک و جهت در
سنگ محکلغتنامه دهخداسنگ محک . [ س َ گ ِ م ِ / م َ ح َ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سنگی سیاه و سخت که طلا و نقره را بدان امتحان کنند. (ناظم الاطباء) : از دل مپرس نیک و بدهر سرشت راآئینه ست سنگ محک خوب و زشت را.ص
متمحکلغتنامه دهخدامتمحک . [ م ُ ت َ م َح ْ ح ِ ] (ع ص ) ستیهنده .(منتهی الارب ) (آنندراج ). رجل متمحک ؛ مرد لجوج و ستیهنده و ستیزه جو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
بی محکلغتنامه دهخدابی محک . [ م َ ح َ ] (ص مرکب ) (از:بی + محک ) بی سنگ آزمایش . آزمایش ناشده : زرّ قلب و زرّ نیکو در عیاربی محک هرگز ندانی زاعتبار. مولوی .رجوع به محک شود.