مخیدنلغتنامه دهخدامخیدن . [ م َ دَ ] (مص ) جنبیدن . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 114) . خزیدن . لغزیدن . جنبیدن و حرکت کردن . (برهان ). جنبیدن و متحرک شدن . (ناظم الاطباء) : سبک نیک زن سوی چاکر دویدبرهنه به اندام من درمخید.ابو
مخیدنفرهنگ فارسی عمید۱. خزیدن.۲. جنبیدن.۳. چسبیدن: ◻︎ سبک پیرزن سوی خانه دوید / برهنه به اندام او درمخید (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۱۰۰).۴. به دنبال کسی رفتن.
مخضنلغتنامه دهخدامخضن . [م ِ ض َ ] (ع ص ) آنکه لاغر و رام گرداند ستور را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
مخائیدنلغتنامه دهخدامخائیدن . [ م َ دَ ] (مص ) به معنی پوشیدن و ناپدید کردن است : نرسد بر چنین معانی آنک حب دنیا رخانْش بمْخاید. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 224).
درمخیدنلغتنامه دهخدادرمخیدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) مخیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). درمجیدن . برمجیدن . خزیدن : سبک نیک زن سوی چاکر دویدبرهنه به اندام من درمخید . رودکی .رجوع به مخیدن شود.
مخندهلغتنامه دهخدامخنده . [ م َ خ َ دَ / دِ ] (نف ) جنبنده و خزنده را گویند که مراد حشرات الارض باشد. (برهان ) (آنندراج ).جانوران جنبنده و خزنده مانند مار و دیگر حشرات الارض و هر چیز خزنده و جانوران کوچک . (ناظم الاطباء). || به رفتار آمده . (یادداشت به خط مرحو
لولیدنلغتنامه دهخدالولیدن . [ دَ ] (مص ) جنبیدن چنانکه کرم در جای خویش . در تداول عامه ، جنبیدن چنانکه کرم خرد دراز سرخ در آب . جنبیدن چنانکه مار حلقه زده بر خود یا کرمهای بسیاری در جائی از خشکی یا آب . جنبیدن بر جای بی پیش رفتن . مخیدن . پیچان رفتن . جنبیدن چنانکه کرم در آب یا کیک در جامه . جن
مخلغتنامه دهخدامخ .[ م َ ] (اِ) آتش را گویند و به عربی نار خوانند. (برهان ). آتش را گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). آتش . (فرهنگ رشیدی ). آتش و نار. (ناظم الاطباء) : در خلوت تنگ یافت آن شیخ کرخ بس گرم تنور کی شب از سورت مخ . جامی (از فرهن
درمخیدنلغتنامه دهخدادرمخیدن . [ دَ م َ دَ ] (مص مرکب ) مخیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). درمجیدن . برمجیدن . خزیدن : سبک نیک زن سوی چاکر دویدبرهنه به اندام من درمخید . رودکی .رجوع به مخیدن شود.
برمخیدنلغتنامه دهخدابرمخیدن . [ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) (از: بر + مخ + -یدن ) مخالفت و نافرمانی پدر و مادر کردن و عاق و عاصی شدن . (برهان ).