مدبریلغتنامه دهخدامدبری . [ م ُ ب َ ] (حامص ) مدبر بودن . نامقبل بودن . بدبختی . شوربختی : نشان مدبریت این بس که هرگزچو عباسی نشوئی طیلسانت . ناصرخسرو.تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری .<b
مدبریلغتنامه دهخدامدبری . [ م ُ دَب ْ ب ِ ] (حامص ) تدبیر. رای زنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مُدَبِّر شود.
صالح مدیبریلغتنامه دهخداصالح مدیبری . [ ل ِ ح ِ م ُ دَ ب ِ ] (اِخ ) ابن الندیم وی را در شمار معزمین آورده است که از طریقه ٔ محموده به عزائم پرداختندی مقابل طریقه ٔ مذمومه که آن طریقه ٔ سحره است که در عزائم خود ملتجی به ابلیس و ذریه ٔ او شوند. (الفهرست چ مصر ص 432).<
مدابرلغتنامه دهخدامدابر. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) مقابل و مدابر، آنکه کریم الطرفین باشد. (از اقرب الموارد). گویند، هو مدابر و مقابَل ؛ اذا کان محضاً من ابویه . (از منتهی الارب )؛ او نجیب محض است از طرف پدر و مادر. (ناظم الاطباء). || مقابل و مدابر، ذوالاقبالة والادبارة. (اقرب الموارد). رجوع به ادبارة
مقبلیلغتنامه دهخدامقبلی . [ م ُ ب ِ ] (حامص ) نیکبختی . خوشبختی . خوش اقبالی . سعادتمندی : آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری . سعدی .گو شرف قبول تو یافته ام ز مقبلی ورچه که دور بوده ام از در تو ز مدبری
دیوان سیاه کردنلغتنامه دهخدادیوان سیاه کردن . [ دی ک َ دَ ] (مص مرکب ) دیوان سیه کردن . نامه ٔاعمال سیاه کردن . کنایه از معصیت کردن : بدوزخ برد مدبری را گناه که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه .سعدی .
پساویدنلغتنامه دهخداپساویدن . [ پ َ دَ ] (مص ) بساویدن . دست مالیدن . دست سودن . لمس کردن : مر گوهرخرد را نپساودنه هیچ مدبّری نه شیطانی . ناصرخسرو.|| مستی کردن . (برهان قاطع). اما در این معنی ظاهراً مصحف مس کردن است .
پیمانه پر کردنلغتنامه دهخداپیمانه پر کردن . [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ پ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) پر کردن جام شراب یا مکیله . || به سر آوردن هر چیز چون عمر و غیره : بدوزخ برد مدبری را گناه که پیمانه پر کرد و دیو