مدعولغتنامه دهخدامدعو. [ م َ ع ُوو ] (ع ص ) خواهانی نموده شده . خوانده شده .(آنندراج ). دعوت شده . طلبیده . مهمان و کسی که آن را برای اطعام خوانده باشند. || نامیده شده . نام برده شده . (ناظم الاطباء). موسوم . (یادداشت مؤلف ).- مدعو به ؛ موسوم به . ملقب به .
مدحگوفرهنگ مترادف و متضادستایشگر، مداح، مدحخوان، مدحتگو، مدحتخوان، مدحتسرا، مدیحهسرا، مدحگستر، مناقبتخوان ≠ هجوگو
مذعفلغتنامه دهخدامذعف .[ م ُ ع ِ ] (ع ص ) موت مذعف ؛ مرگ زودکش . (منتهی الارب ).ذعاف . مرگ سریع. (یادداشت مؤلف ) (از متن اللغة). ذعف . (متن اللغة). موت مهلک سریع. (از اقرب الموارد).
مدعوجلغتنامه دهخدامدعوج . [ م َ ] (ع ص ) دیوانه . (منتهی الارب ). مجنون . (متن اللغة) (اقرب الموارد). که به دَعْجاء و جنون مبتلا شده است . (از اقرب الموارد).
مدعوقلغتنامه دهخدامدعوق . [ م َ] (ع ص ) طریق مدعوق ؛ راه کوفته و پاسپرده . (منتهی الارب ). راه سخت سپرده و کوفته کرده . (آنندراج ). موطوء. (متن اللغة) (اقرب الموارد). دَعْق . (اقرب الموارد).
مدعوکلغتنامه دهخدامدعوک . [م َ ] (ع ص ) جائی که مردمان در آن بسیار توقف کنند واز بسیاری مال و کمیز و پشک فاسد گشته و ناپسند شده باشد. مدعوکة. (ناظم الاطباء). رجوع به مدعوکة شود.
مدعوکةلغتنامه دهخدامدعوکة. [ م َ ک َ ] (ع ص ) ارض مدعوکة؛ زمینی که به علت کثرت مردم و مواشی کثیف و به فضولات مواشی آلوده شده و ناخوشایند باشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). تأنیث مدعوک . رجوع به مدعوک شود.
مدعوهلغتنامه دهخدامدعوه . [ م َ ع ُوْ وَ / وِ ] (ع ص ) مدعوة. تأنیث مدعو. رجوع به مدعوة و مدعو شود. || موسومه . خوانده شده . نامیده : پس به قریه ٔ مدعوه انارک فرودآمدند. (تاریخ قم ص 261).
مدعوجلغتنامه دهخدامدعوج . [ م َ ] (ع ص ) دیوانه . (منتهی الارب ). مجنون . (متن اللغة) (اقرب الموارد). که به دَعْجاء و جنون مبتلا شده است . (از اقرب الموارد).
مدعوقلغتنامه دهخدامدعوق . [ م َ] (ع ص ) طریق مدعوق ؛ راه کوفته و پاسپرده . (منتهی الارب ). راه سخت سپرده و کوفته کرده . (آنندراج ). موطوء. (متن اللغة) (اقرب الموارد). دَعْق . (اقرب الموارد).
مدعوکلغتنامه دهخدامدعوک . [م َ ] (ع ص ) جائی که مردمان در آن بسیار توقف کنند واز بسیاری مال و کمیز و پشک فاسد گشته و ناپسند شده باشد. مدعوکة. (ناظم الاطباء). رجوع به مدعوکة شود.
مدعوکةلغتنامه دهخدامدعوکة. [ م َ ک َ ] (ع ص ) ارض مدعوکة؛ زمینی که به علت کثرت مردم و مواشی کثیف و به فضولات مواشی آلوده شده و ناخوشایند باشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). تأنیث مدعوک . رجوع به مدعوک شود.
مدعوهلغتنامه دهخدامدعوه . [ م َ ع ُوْ وَ / وِ ] (ع ص ) مدعوة. تأنیث مدعو. رجوع به مدعوة و مدعو شود. || موسومه . خوانده شده . نامیده : پس به قریه ٔ مدعوه انارک فرودآمدند. (تاریخ قم ص 261).