مدهونلغتنامه دهخدامدهون . [ م َ ] (ع ص ) چرب کرده . به روغن پرورده . (انجمن آرا). نعت مفعولی است از دهن . رجوع به دهن شود. || کشتزاری که از باران اندکی تر شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به دهن شود. || چرم دباغت کرده . (برهان قاطع) (انجمن آرا). پوست دباغت کرده . (رشیدی ). چرم رنگ کرده . (ناظم ا
مدهون گرلغتنامه دهخدامدهون گر. [ م َ گ َ ] (ص مرکب ) که طلا کند.که رنگ و روغن زند. رجوع به مدهون شود : فلک چون قصر مدهون گشت بر وی کنگره زرین درخشان هر یکی روشن چو قصر مرد مدهون گر.منشوری سمرقندی .
مذعانلغتنامه دهخدامذعان . [ م ِ ] (ع ص ) ناقة مذعان ؛ شتر ماده ٔ رام . (منتهی الارب ). || منقاد. مطیع. (فرهنگ فارسی معین ). مذعن . (متن اللغة) : و جماعتی را به ایناس چگونه منقاد و مذعان کرد. (جهانگشای جوینی ). اوامر و نواهی او را به طوع و رغبت منقاد و مذعان شدند. (جهانگ
مدهونةلغتنامه دهخدامدهونة. [ م َ ن َ ] (ع ص ) ارض مدهونه ؛ زمین اندک باران رسیده . (منتهی الارب ). رجوع به مدهون شود. || تأنیث مدهون . رجوع به مدهون شود.
مدهون گرلغتنامه دهخدامدهون گر. [ م َ گ َ ] (ص مرکب ) که طلا کند.که رنگ و روغن زند. رجوع به مدهون شود : فلک چون قصر مدهون گشت بر وی کنگره زرین درخشان هر یکی روشن چو قصر مرد مدهون گر.منشوری سمرقندی .
آبگینه ٔ مخروطلغتنامه دهخداآبگینه ٔ مخروط. [ ن َ / ن ِ ی ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آبگینه ٔ تراشیده . بلور تراش خورده : و از بغداد جامه های پنبه و ابریشم و آبگینه های مخروط و آلتهای مدهون خیزد. (حدودالعالم ).
قلارلغتنامه دهخداقلار. [ ق ِل ْ لا ] (ع اِ) انجیر سپید است که چون خشک شود زرد صافی گردد گویا که مدهون است ، و هرگاه ذخیره کنند توبرتو نشیند و گاهی بر وی آب انگور ریزند و دهن سبوی را گل اندود کنند و دو سه سال بگذارند، سپس آن دُهْنش به شاخ آهو و مانند آن بگشایند و به کار برند. (منتهی الارب ). ق
اندودهلغتنامه دهخدااندوده . [ اَ دَ / دِ ] (ن مف ) اندودکرده شده . (ناظم الاطباء). اندودکرده . انداییده . (فرهنگ فارسی معین ).- اندوده آستین ؛ یعنی آستین برزده و ورمالیده . (شرفنامه ٔ منیری ) .- اندوده پوست </sp
منقوشلغتنامه دهخدامنقوش . [ م َ ] (ع ص ) نگاشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نگاشته و نقش و نگار کرده شده و نقاشی شده و دارای تصاویر و رنگهای گوناگون . (ناظم الاطباء). نگارین . نگارکرده . نگارشده . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چون چادر مصقول گشته صحراچون حله ٔ منقوش
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمد مکنی به ابوسعد و متخلص بمنشوری سمرقندی . عوفی در لباب الالباب (ج 2 ص 44) آرد: منشوری که منشور شاعری به نام او بود و طایر هنر در دام او سخن نمکینش شور در دلهای فضلاء می انداخت
مدهون گرلغتنامه دهخدامدهون گر. [ م َ گ َ ] (ص مرکب ) که طلا کند.که رنگ و روغن زند. رجوع به مدهون شود : فلک چون قصر مدهون گشت بر وی کنگره زرین درخشان هر یکی روشن چو قصر مرد مدهون گر.منشوری سمرقندی .
مدهونةلغتنامه دهخدامدهونة. [ م َ ن َ ] (ع ص ) ارض مدهونه ؛ زمین اندک باران رسیده . (منتهی الارب ). رجوع به مدهون شود. || تأنیث مدهون . رجوع به مدهون شود.