مذحجلغتنامه دهخدامذحج . [ م َ ح ِ ] (اِخ ) نام قبیله ای است از یمن . (الانساب سمعانی ). مالک وطی ، بدان جهت که مادر آنان پس از مرگ شوی همت بر پروردن دو فرزند خود گماشت و بزنی کسی در نیامد. (لسان العرب ). مذجح و اسم او مالک است . ابن أدربن زید از قبیله ٔ کهلان ، جد جاهلی یمانی کهنی است از قحط
مدهشلغتنامه دهخدامدهش . [ م ُ هَِ ] (ع ص ) درحیرت افکننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). دهشت آورنده . آشفته کننده . سرگردان نماینده . بی هوش کننده . (ناظم الاطباء). هولناک . مایه ٔ حیرت . ترسناک . نعت فاعلی است از ادهاش . رجوع به ادهاش شود.
مدهشلغتنامه دهخدامدهش .[ م ُ دَهَْ هَِ ] (ع ص ) مُدهِش . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدهیش . رجوع به مُدْهِش و تدهیش شود.
مدهشدیکشنری عربی به فارسیباور نکردني , غيرقابل قبول , افسانه اي , شورانگيز , مهيج , احساساتي , موثر , حسي
مذحجیلغتنامه دهخدامذحجی . [ م َ ح ِ جی ی / م َ ح ِ ](ص نسبی ) منسوب است به مذحج . (از الانساب سمعانی ).
عمار مذحجیلغتنامه دهخداعمار مذحجی . [ ع َم ْ ما رِ م َ ح ِ ] (اِخ ) ابن یاسربن عامر کنانی مذحجی عنسی قحطانی ، مکنی به ابوالیقظان . رجوع به عمار کنانی شود.
عماره ٔ مذحجیلغتنامه دهخداعماره ٔ مذحجی . [ ع ُ رَ ی ِ م َ ح ِ ] (اِخ ) ابن علی بن احمد حکمی مذحجی یمنی شافعی ، مکنی به ابومحمد و ملقب به نجم الدین . فقیه و مورخ و شاعر یمن در قرن ششم هجری . رجوع به عماره ٔ یمنی (ابن علی بن احمد...) شود.
علی مذحجیلغتنامه دهخداعلی مذحجی . [ ع َ ی ِ م َ ح ِ ] (اِخ ) ابن احمدبن حسن مذحجی . مشهور به حدة و مکنی ابوالحسن . فقیه وحافظ، از اهل حصن ملتماس بود و در سال 746 هَ . ق . درگذشت . او راست : 1- أجوبة، در فقه . <span class="hl" dir
جسرلغتنامه دهخداجسر. [ ج َ ] (اِخ ) ابن عمروبن علةبن جلدبن مذحج . پدر بطنی است از حی مذحج . (از صبح الاعشی ج 1 ص 327).
زبیدیلغتنامه دهخدازبیدی . [ زُ ب َ ] (اِخ ) محمدبن عبیداﷲبن مذحج بن محمدبن عبداﷲبن بشر اشبیلی لغوی ، نزیل قرطبه . وی منسوب است به زبید (بطنی از مذحج ). (از تاج العروس ).
مذحجیلغتنامه دهخدامذحجی . [ م َ ح ِ جی ی / م َ ح ِ ](ص نسبی ) منسوب است به مذحج . (از الانساب سمعانی ).