مرالغتنامه دهخدامرا. [ م َ ] (از « مََ »، مخفف «من » + را) من را. برای من . به من . مرا به دو صورت استعمال شده است : صورت مفعولی و صورت مسندالیهی . کلمه ٔ مرکب «مرا» در شواهدی که به دسترس بود بدین معانی آمده است :به من . با من : کنون همانم و خانه همان و شهر هم
مرالغتنامه دهخدامرا. [ م ِ ] (اِ) دوستی . یاری . || آفتاب . || جهان .عالم . || جرعه های مساوی . (ناظم الاطباء).
مرالغتنامه دهخدامرا. [ م ِ ] (از ع ، اِمص ) در این بیت از مسعودسعد ظاهراً به جای «مَرْی ْ» استعمال شده است و آن دست و پا کوفتن اسب است به زمین : نه این تازیان را مرا و چرانه این بختیان را نشاط کنام .مسعودسعد.
مرالغتنامه دهخدامرا. [ م ِ ] (از ع ، اِمص ) ستیزه . جدل . همسری . جدال . مراء. رجوع به مراء شود : آن است مرا کز دل با من به مرانیست آنها نه مرا اند که با من به مرااند. ناصرخسرو.در کان دل من گهر از بهر گروهی است پاکیزه که بی هی
مرأیلغتنامه دهخدامرأی . [ م ُرْ ئَن ْ / آ ] (ع ص ) رأس مرأی ً؛ سر درازبینی و بلندآواز. (از منتهی الارب )؛ ای طویل الخطم فیه تصویت کهیئةالابریق . (متن اللغة).
مراءلغتنامه دهخدامراء. [ ] (اِخ ) (نام قدیم مروان ) دهی است جزء دهستان تارود بخش حومه ٔ شهرستان دماوند. در 11هزارگزی جنوب غربی دماوند و 5هزارگزی راه اصلی دماوند به تهران ، در منطقه ٔ کوهستانی سردسیری واقع و دارای <span class=
مراءلغتنامه دهخدامراء. [ م ِ ] (ع مص ) با کسی ستهیدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 88) (دستورالاخوان ). جدال و ستیزه کرده .(غیاث اللغات ). پیکار نمودن با کسی . جدال کردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). مجادله کردن و پا فشردن . (از متن اللغة). مجادله کردن . منازع
مرأیلغتنامه دهخدامرأی . [ م ُرْ ئَن ْ / آ ] (ع ص ) رأس مرأی ً؛ سر درازبینی و بلندآواز. (از منتهی الارب )؛ ای طویل الخطم فیه تصویت کهیئةالابریق . (متن اللغة).
مرأسلغتنامه دهخدامرأس . [ م ِ ءَ ] (ع ص ) مرآس . (منتهی الارب ). رجوع به مرآس شود. || مهتر قوم . (ناظم الاطباء). || رأس مرأس ؛ ای مصک للرؤس . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قوی . سری که به قوت کله می زند به سرهای دیگر. (ناظم الاطباء). ج ، مرائس .
مرأسلغتنامه دهخدامرأس . [ م ُ رَءْ ءَ ] (ع ص ) شتر که جز در سر او قوت و چربش نمانده باشد. (منتهی الارب ). مرآس . رجوع به مرآس شود.
مرأبلغتنامه دهخدامرأب . [ م ِ ءَ ] (ع ص ) کسی که چیز شکسته را اصلاح می کند و شکسته بندی می نماید. (ناظم الاطباء).
مرأیلغتنامه دهخدامرأی . [ م َ آ] (ع اِ) روی . (مهذب الاسماء). دیدار. (منتهی الارب ). منظر. (اقرب الموارد). آنجا که چشم بر او افتد از روی . نظرگاه . چشم انداز. (یادداشت مؤلف ). گویند: رجل حسن المرأی ؛ یعنی خوب دیدار، و کذلک امراءة حسنةالمرأی ، و قولهم : هو منی مرأی و مسمع؛ یعنی او مقابل و
مرادیلغتنامه دهخدامرادی . [ م ُ ] (اِخ ) تخلص شعری سلطان مرادبن محمد ثالث است ، او را دیوانی است ترکی . (یادداشت مؤلف ).
مرایاءةلغتنامه دهخدامرایاءة.[ م ُ ی َ ءَ ] (ع مص ) پرهیز کردن و نگاه داشتن . (از منتهی الارب ): رایاه مرایاءة؛ اتقاه . (اقرب الموارد).
مرائللغتنامه دهخدامرائل . [ م ُ ءِ ] (ع ص ) به شتاب . شتابان : مر مرائلا؛ مر مسرعاً. (متن اللغة) (اقرب الموارد)؛ به شتاب گذشت . (از ناظم الاطباء).
تامرالغتنامه دهخداتامرا. [ م َرْ را ] (اِخ ) طسوجی است در جانب شرقی بغداد و دارای نهر وسیعی است که در هنگام مد، سفینه ها در آن آمد و رفت کنند. این نهر از کوههای شهر زور و کوههای مجاور آن سرچشمه می گیرد. در آغاز بیم آن میرفت چون این نهر از زمینهای سنگی بخاکی نزول کند، مجرای خود را بکند و خراب ک
سامرالغتنامه دهخداسامرا. [ م َرْ را ] (اِخ ) سامراء. سامره . سرمن رأی . نام شهری است بناکرده ٔ معتصم کذا فی القنیه . (آنندراج ) : خلافته علی الشرط ببغداد و سامرا فی صفر. (طبری از تاریخ سیستان ص 235). و از سامرا خلعت برای وی آمد. (ذیل ت
گومرالغتنامه دهخداگومرا. [ گ ُ م ِ] (اِخ ) جزیره ای است از مجمعالجزایر کاناری که 378 کیلومتر مربع مساحت و 22870 نفر جمعیت دارد. شهر عمده اش «سان سباستیان دولاگومرا» است که شهر ساحلی است و 3000
لامارمرالغتنامه دهخدالامارمرا. [ م ُ ] (اِخ ) آلفونس دو. ژنرال و سیاستمدار ایتالیائی و یکی از پیشقدمان و گشایندگان راه استقلال و آزادی ایتالیا. مولد تورن . (1804-1878م .).