مراکبلغتنامه دهخدامراکب . [ م َ ک ِ] (ع اِ) آن چیزها که بر آنها سوار شوند. (غیاث اللغات ). مَرْکَب . (منتهی الارب ). حیوان یا وسائلی که بر آنها سوار شوند و طی طریق کنند، اعم از اسب یا کشتی .رجوع به مرکب شود : بفرموده تا به وجه اعظام و احترام با ساز و عدت و آلت و اهبت و
مراقبلغتنامه دهخدامراقب . [ م ُ ق ِ ] (ع ص ) نگرنده . مواظبت کننده . مواظب . ناظر. نگران . که می پاید و مراقبت میکند : رو مراقب باش بر احوال خویش نوش بین در داد و اندر ظلم نیش . مولوی .مدتی زن شد مراقب هر دو راتا که شان فرصت نیف
مراقبدیکشنری عربی به فارسینگهدار , نگهبان , حافظ , اگاهي دهنده , انگيزنده , گوشيار , به علا ءم رمزي مخابراتي گوش دادن , مبصر , مشاهده کننده , مراقب , پيرو رسوم خاص , سرپرست , ولي , رءيس , ناظر , قراول , بازرس
مراکبیلغتنامه دهخدامراکبی . [ م َ ک ِ ] (ص نسبی ) صاحب جهاز و خداوند کشتی و صاحب اراده و اراده ران . (ناظم الاطباء). صاحب مرکب . متصدی مرکب . منسوب است به مراکب . رجوع به مرکب و مراکب شود.
حمولاتلغتنامه دهخداحمولات . [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حمول . رجوع به حمول شود. || ج ِ حمولة : از مختلفات سلاح ها و آلات دیگر تا درفش و سوزن و حبال و مراکب و حمولات از براذین و جمال تعیین کنند. (جهانگشای جوینی ). و از گله ها و رمه ها مراکب و حمولات گزیده بکشیدند. (جهانگشای جوینی
قعشلغتنامه دهخداقعش . [ ق َ ] (ع اِ) برنشستنی است شبیه هودج . (منتهی الارب ). مرکبی است از مراکب زنان چون هودج . (اقرب الموارد). ج ، قُعوش . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
حططلغتنامه دهخداحطط. [ ح ُ طُ] (ع اِ) تنهای نرم و نازک . (منتهی الارب ). || مراکب السفل او الصواب مراتب السفل . و مفرد آن حطة است نقصان مرتبت . (منتهی الارب ). رجوع به حطه شود.
سفائنلغتنامه دهخداسفائن . [ س َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ سفینة. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (غیاث ) (دهار) : بفرمود تا جواری و منشآت و مراکب و سفائن را تربیت سازد. (بدایعالزمان فی وقایع کرمان ).
فتاکلغتنامه دهخدافتاک . [ ف ُت ْ تا ] (ع ص ، اِ) ج ِ فاتک ، دلیر.(منتهی الارب ) : روز دیگر که ترک تیغزن از مکمن افق سر برزد، تیغزنان ناپاک از فتاک اتراک مراکب گرم کردند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به فاتک شود.
مراکبیلغتنامه دهخدامراکبی . [ م َ ک ِ ] (ص نسبی ) صاحب جهاز و خداوند کشتی و صاحب اراده و اراده ران . (ناظم الاطباء). صاحب مرکب . متصدی مرکب . منسوب است به مراکب . رجوع به مرکب و مراکب شود.