مرجوحلغتنامه دهخدامرجوح . [ م َ ] (ع ص ) چربیده . مایل گردیده . (آنندراج ). ترجیح داده شده . برتر. (ناظم الاطباء). رجحان داده . برتری داده شده . || مقابل راجح . مردود. نامقبول : سپاه صادق خان را به سلطنت مرجوح دانسته . (مجمل التواریخ گلستانه ص <span class="hl" dir="ltr"
مرجوعلغتنامه دهخدامرجوع . [ م َ ] (ع ص ) بازگردانیده . برگردیده . (آنندراج ). بازگشت داده شده . برگردانده شده . نعت مفعولی است از رجع. رجوع به رجع شود. || بازخوانده شده . رجوع به معنی قبلی شود. رجوع شده . (ناظم الاطباء). ارجاع شده . محول . حواله شده .- مرجوع الیه ؛
مرجوحیتلغتنامه دهخدامرجوحیت . [ م َ حی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) رجحان . برتری . (ناظم الاطباء). (از مرجوح + یت علامت مصدر جعلی ) مرجوح بودن . رجوع به مرجوح شود.
مرجوحةلغتنامه دهخدامرجوحة. [ م َ ح َ ] (ع اِ) بانوج . بازپیج . (از منتهی الارب ).ارجوحة. چوبی که وسط آن را بر تل مرتفعی گذارند و پسربچگان دو طرف آن سوار شوند و پائین و بالا رود. (ازمتن اللغة). الاکلنگ . رجوع به الاکلنگ شود. || (ص ) تأنیث مرجوح . رجوع به مرجوحه و مرجوح شود.
مرجوح آمدنلغتنامه دهخدامرجوح آمدن . [ م َ م َ دَ ] (مص مرکب ) مغلوب شدن در مناظره و غیره . (از فرهنگ فارسی معین ) : بر آن اجماع کردند که اگر دینی در این مناظره از عهده ٔ سوءالات گاوپای بیرون آید... و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید اورا هلاک کنند. (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی
وهوملغتنامه دهخداوهوم . [ وُ ] (ع اِ) وُهُم . اوهام . ج ِ وهم (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)، به معنی آنچه در دل گذرد، یا گمان و اعتقاد مرجوح . (آنندراج ). رجوع به وَهم شود.
مکروهفرهنگ فارسی معین(مَ) [ ع . ] 1 - (ص .) ناپسند، زشت . 2 - یکی از احکام خمسة تکلیفی است و آن امری است که ترکش راجح و فعلش مرجوح است مانند نماز در حمام و خریدن گوشت حیواناتی که عادتاً نمی خورند، چون اسب و غیره .
مأوللغتنامه دهخدامأول . [ م ُ ءَوْ وَ ] (ع ص ) همزه بصورت الف است ، تأویل کرده شده و کلام از ظاهر به خلاف ظاهر گردانیده شده . (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به مؤول شود. || در اصطلاح اصولیان لفظی را گویند که بر معنی مرجوح خود حمل شود به قرائن عقلی یا نقلی . (فرهنگ علوم نقلی تألیف سید جعفر سجا
راجحلغتنامه دهخداراجح . [ ج ِ ] (ع ص ) چربیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). افزون . غالب . فائق . بهتر. (آنندراج ) (غیاث ) : بمقدمات لایح و براهین واضح راجح است . (سندبادنامه ص 14). || پله ٔ ترازو که از گرانی بوقت سنجیدن زیر ماند و مرجو
مکروههلغتنامه دهخدامکروهه . [ م َ هََ ] (ع ص ) مکروهة. مؤنت مکروه . رجوع به مکروه شود. || امری که ترک آن راجح و فعل آن مرجوح است : از دخول در مداخل محرمه و مکروهه محترز نباشند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57). و رجوع به مکروه و مکروهات (اص
مرجوحیتلغتنامه دهخدامرجوحیت . [ م َ حی ی َ ] (ع مص جعلی ، اِمص ) رجحان . برتری . (ناظم الاطباء). (از مرجوح + یت علامت مصدر جعلی ) مرجوح بودن . رجوع به مرجوح شود.
مرجوح آمدنلغتنامه دهخدامرجوح آمدن . [ م َ م َ دَ ] (مص مرکب ) مغلوب شدن در مناظره و غیره . (از فرهنگ فارسی معین ) : بر آن اجماع کردند که اگر دینی در این مناظره از عهده ٔ سوءالات گاوپای بیرون آید... و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید اورا هلاک کنند. (مرزبان نامه ، از فرهنگ فارسی
مرجوحةلغتنامه دهخدامرجوحة. [ م َ ح َ ] (ع اِ) بانوج . بازپیج . (از منتهی الارب ).ارجوحة. چوبی که وسط آن را بر تل مرتفعی گذارند و پسربچگان دو طرف آن سوار شوند و پائین و بالا رود. (ازمتن اللغة). الاکلنگ . رجوع به الاکلنگ شود. || (ص ) تأنیث مرجوح . رجوع به مرجوحه و مرجوح شود.