مرحلغتنامه دهخدامرح . [ م َ رَ ] (ع مص ) نشاطی شدن . (ترجمان علامه جرجانی ص 87) (دستور الاخوان ) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). بالا گرفتن نشاط و فرح شادمانی بحدی که شخص از حد خود تجاوز کند و متبخترمختال شود . (از اقرب الموارد). مراح . (متن اللغة). ن
مرحلغتنامه دهخدامرح . [ م َ رِ ] (ع ص ) شادان . (مهذب الاسماء) (دستور الاخوان ). شادمان . فیرنده . خرامنده . (منتهی الارب ). فرح . بطر. اشر. مختال . متبختر. متکبر. (یادداشت مؤلف ). ج ، مَرحَی و مَراحَی . (متن اللغة). نعت است از مَرح . رجوع به مَرح شود : پر ز باد
مرحلغتنامه دهخدامرح . [ م ِ رَ ](اِخ ) دهی است از دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایران شهر در 65هزارگزی جنوب غربی بمپور کنار راه اسپکه به مسکوتان در جلگه گرمسیر واقع و دارای 150 تن سکنه است . آبش از قنات . محصولش غلات ، خر
مرحدیکشنری عربی به فارسیشنگول , شاد وخرم , جست وخيز کنان , چالا ک , چابک , سرور ونشاط , خوشي , جست وخيز , رقص , خوشي کردن , ورجه ورجه کردن , سر کيف , خوشحال , بذله گو , خيلي , شاد , شاد دل , شاد کام , خوش
مرئیةلغتنامه دهخدامرئیة. [ م َ ی َ ] (ع ص ) مُرء. ماده شتر که اثر باران بر پستانش دیده شود. (منتهی الارب ).
مرحیلغتنامه دهخدامرحی . [ م َ حا ] (ع اِ) میدان جنگ . (ناظم الاطباء). معظم الحرب . (اقرب الموارد). موضعی که در آن آسیاب جنگ به گردش درآید. (از متن اللغة). || (ص ) تیرانداز. مَرحیّا. (ناظم الاطباء). مرد تیرانداز. (منتهی الارب ). || (صوت ) کلمه ٔ ترحیب . (متن اللغة). کلمه ای است که وقت بر هدف ر
مرحاجلغتنامه دهخدامرحاج . [ م ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) در تداول داش مشدیها، مخفف میرحاج . کسی که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه ای به پای او راست نیاید (شاید از اسم یا عنوان شخص معین اتخاذ شده ). در مقام تهدید می گفته اند «کونت را چکمه ٔ مرحاج می کنم » یعنی چنان پاره اش می کنم که اندازه
مرحاضلغتنامه دهخدامرحاض . [ م ِ ] (ع اِ) جای دست و روی شستن . (منتهی الارب ). مرحضة. (متن اللغة). آنجا که خود را بشویند.(مهذب الاسماء). مغتسل . (متن اللغة) (اقرب الموارد). آبخانه . دست شوئی . روشوئی . ج ، مراحیض . || جای پلیدی انداختن . (منتهی الارب ). خلا. مرحضة. (متن اللغة). مستراح . موضعالع
مرحانلغتنامه دهخدامرحان . [ م َ رَ ] (ع اِمص ) شادی . شادمانی . (منتهی الارب ). فرح و خفة. نشاط و سبکبالی . (متن اللغة). || سستی . (منتهی الارب ). ضعف . (متن اللغة). || سختی . || روانی اشک چشم . || تباهی چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (مص ) شادمان شدن و از شدت فرح ضعف کردن
مرحاجلغتنامه دهخدامرحاج . [ م ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) در تداول داش مشدیها، مخفف میرحاج . کسی که پای بسیار بزرگ دارد و هیچ کفش یا چکمه ای به پای او راست نیاید (شاید از اسم یا عنوان شخص معین اتخاذ شده ). در مقام تهدید می گفته اند «کونت را چکمه ٔ مرحاج می کنم » یعنی چنان پاره اش می کنم که اندازه
مرحاضلغتنامه دهخدامرحاض . [ م ِ ] (ع اِ) جای دست و روی شستن . (منتهی الارب ). مرحضة. (متن اللغة). آنجا که خود را بشویند.(مهذب الاسماء). مغتسل . (متن اللغة) (اقرب الموارد). آبخانه . دست شوئی . روشوئی . ج ، مراحیض . || جای پلیدی انداختن . (منتهی الارب ). خلا. مرحضة. (متن اللغة). مستراح . موضعالع
مرحانلغتنامه دهخدامرحان . [ م َ رَ ] (ع اِمص ) شادی . شادمانی . (منتهی الارب ). فرح و خفة. نشاط و سبکبالی . (متن اللغة). || سستی . (منتهی الارب ). ضعف . (متن اللغة). || سختی . || روانی اشک چشم . || تباهی چشم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || (مص ) شادمان شدن و از شدت فرح ضعف کردن
مرحبلغتنامه دهخدامرحب . [ م َ ح َ ] (اِخ ) معروف به مرحب خیبری یکی از سران یهود و رئیس یکی از قلعه های خیبر که در سال هفتم هجرت در جنگ خیبر با علی علیه السلام نبرد کرد و به دست آن حضرت کشته شد : منم شیردل مرحب خیبری که با چرخ عار آیدم همسری .<p class="autho
مرحبلغتنامه دهخدامرحب . [ م َ ح َ ] (ع مص ) فراخ شدن . (دستور الاخوان ) (غیاث اللغات ) (از منتخب اللغات ) (آنندراج ). || (اِمص ) فراخی . بزرگی . گشادی . وسعت . پهناوری . (ناظم الاطباء). سعة. (فرهنگ فارسی معین ). || (صوت ) در این بیت بجای مرحبا آمده است : می ربودی ر
ممرحلغتنامه دهخداممرح . [ م ِ رَ ] (ع ص ) فرس ممرح ؛ اسب نیک شادمان و اسب نیک خرامنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نشیط. (اقرب الموارد). مِمراح . (منتهی الارب ).
ممرحلغتنامه دهخداممرح . [ م ُ م َرْ رِ ] (ع ص ) کرم ممرح ؛ درخت رز برومند یا وادیج بسته . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).