مرخلغتنامه دهخدامرخ . [ م َ ] (ع اِ) درختی است که چوب آن زودگیر است و بدان آتش افروزند . (از اقرب الموارد). چوب درختی که بزودی آتش می گیرد و از آن آتش زنه می سازند مانند عفار. (ناظم الاطباء). درختی است که از چوب آن مانند زند آتش تولید کنند با سودن مانند عفار. و حرمله که چوب آن دو نیز همین خا
مرخلغتنامه دهخدامرخ . [ م َ رِ ] (ع اِ) بید دشتی . درختی است دشتی که بظاهر خشکیده مینماید و چون شاخه اش را بشکنند درونش تری و رطوبت باشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). زالزالک وحشی . ولیک . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (ص ) درخت نرم و نازک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).شجر لین . (متن ا
مریخلغتنامه دهخدامریخ . [ م ِرْ ری ] (اِخ ) نام ستاره ٔ فلک پنجم از ستاره های خُنَّس و آن را بهرام نیز گویند، منحوس و دال بر جنگ و خصومت و خونریزی و ظلم است . (منتهی الارب ). کوکبی است از جمله ٔ سبعه ٔ سیاره و در آسمان پنجم می باشد. (برهان ). ستاره ای است از خنس ، گویند سبب تسمیه ٔ آن سرعت سی
مریخلغتنامه دهخدامریخ . [ م َ ] (ع اِ) استخوانک نرم اندرونی شاخ دابه . ج ، اَمرِخة. (منتهی الارب ). || سرون درون سرون . (منتهی الارب ). شاخ کوچک درون شاخ . (از اقرب الموارد). سروی سفید که در میان سرو بود. (مهذب الاسماء).
مریخلغتنامه دهخدامریخ . [ م ِرْ ری ] (ع اِ) مردسنگ . (منتهی الارب ). مرداسنج . (اقرب الموارد). || تیر دراز چهارپره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). تیر پرتاب . (دهار) (ملخص اللغات حسن خطیب ). || ذئب و گرگ . (از اقرب الموارد). || (ص ) درخت نرم و نازک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گ
مریخلغتنامه دهخدامریخ . [ م ُ رَی ْ ی َ ] (ع اِ) مرداسنگ . || استخوانک نرم اندرونی شاخ دابه . (منتهی الارب ).
مرخالغتنامه دهخدامرخا. [ م ِ ] (اِ مرکب ) به لهجه ٔ طبری خال ، مخفف مادرْخواهر، یعنی خواهرِ مادر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرخاءلغتنامه دهخدامرخاء. [ م َ ] (ع ص ) ناقه ٔ تیزرو ازشادمانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مرخاءلغتنامه دهخدامرخاء. [ م ِ ] (ع ص ) سخت دونده . (منتهی الارب ). أرخی الفرس ؛ أحضر، فهو مرخاء، والناقة مرخاء. ج ، مَراخ . (متن اللغة). چارپائی که به ارخاء یعنی شهوت و میل دویدن رود، و گفته اند کثیرةالارخاء. (از اقرب الموارد).
مرخشهلغتنامه دهخدامرخشه . [ م َ رَ ش َ ] (ص ) نحس . (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) (رشیدی ) (انجمن آرا). شوم . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی ). نامبارک . (برهان قاطع) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه . منجیک (از لغت فر
مرخاللغتنامه دهخدامرخال . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان . در 8 هزارگزی شرق فومن و 4هزارگزی جنوب راه فومن به رشت ، در جلگه ٔ مرطوب معتدل هوا واقع و دارای 1068 تن
ملیتلغتنامه دهخداملیت . [ م ِل ْ لی ] (ع اِ) برگ مرخ یا غلاف بار آن . (منتهی الارب ). برگ درخت مرخ . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
واقصةلغتنامه دهخداواقصة. [ق ِ ص َ ] (اِخ ) جائی به یمامة. جائی در راه کوفه نزدیک ذی مرخ . (منتهی الارب ). جائی است در یمامه ، حفصی گوید واقصة آبی است در کنار کرمة که مدفع ذی مرخ است .
مروخلغتنامه دهخدامروخ . [ م ُ ] (ع مص ) در ابن البیطار این مصدر به جای مصدر «مرخ » بکار رفته است به معنی مالیدن :شحم الاسد بلیغ فی تقویة الجماع بلوغا عجیباً، مُروخا بِه و مُسوحا. (ابن البیطار). و رجوع به مرخ شود.
اعلیطلغتنامه دهخدااعلیط. [ اِ ] (ع اِ) شاخ برگ ریخته . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (منتهی الارب ). شاخ و تنه که برگ آن ریخته باشد. (از اقرب الموارد). || غلاف بار مرخ که به پوست باقلی ماند یا برگ آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). پوستی که میوه ٔ مرخ سرخ را فراگرفته و به پوست باقلا
غیفانلغتنامه دهخداغیفان . [ غ َ / غ َی ْ ی َ ] (ع اِمص ) راه رفتن به تکبر و تبختر و نشاط. المرح فی السیر. (ازاقرب الموارد). صاحب منتهی الارب غیفان را بمعنی درخت و چوب آتش زنه آورده است و فیروزآبادی در قاموس گوید غیفان ، مرخ (درخت آتش زنه ) است ، ولی صاحب تاج ا
مرخالغتنامه دهخدامرخا. [ م ِ ] (اِ مرکب ) به لهجه ٔ طبری خال ، مخفف مادرْخواهر، یعنی خواهرِ مادر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرخاءلغتنامه دهخدامرخاء. [ م َ ] (ع ص ) ناقه ٔ تیزرو ازشادمانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
مرخاءلغتنامه دهخدامرخاء. [ م ِ ] (ع ص ) سخت دونده . (منتهی الارب ). أرخی الفرس ؛ أحضر، فهو مرخاء، والناقة مرخاء. ج ، مَراخ . (متن اللغة). چارپائی که به ارخاء یعنی شهوت و میل دویدن رود، و گفته اند کثیرةالارخاء. (از اقرب الموارد).
مرخشهلغتنامه دهخدامرخشه . [ م َ رَ ش َ ] (ص ) نحس . (لغت فرس اسدی ) (اوبهی ) (رشیدی ) (انجمن آرا). شوم . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (رشیدی ). نامبارک . (برهان قاطع) : آمد نوروز و نو دمید بنفشه بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه . منجیک (از لغت فر
مرخاللغتنامه دهخدامرخال . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان . در 8 هزارگزی شرق فومن و 4هزارگزی جنوب راه فومن به رشت ، در جلگه ٔ مرطوب معتدل هوا واقع و دارای 1068 تن
ذوالمرخلغتنامه دهخداذوالمرخ . [ ذُل ْ م َ ] (اِخ ) موضعی است به یمن . کثیر راست :بعزّة هاج الشوق فالدمع سافح مغان و رسم قد تقادم ما صح بذی المرخ من ود ان غیر رسمهاضروب الندی ثم اعتنقها البوارح .و دیگری گوید:من کان اعسی بذی مرخ و ساکنه قریرعین لقد اصبحت مشتاقااری ب
ذومرخلغتنامه دهخداذومرخ . [ م َ رَ ] (اِخ ) وادیی است بحجاز. حطیئة گوید:ماذا تقول لافراخ بذی مرخ حمرا الحواصل لاماء و لاشجرالقیت کاسبهم فی قعر مظلمةفاغفر علیک سلام اﷲ یا عمر. (المرصع).|| بیابانی به یمن . رجوع به ذوالمرخ شود. (المرصع). || وادیی است
امرخلغتنامه دهخداامرخ . [ اَ رَ ] (ع ص ) ثور امرخ ؛ گاو نر که بر آن خجکهای سپید و سرخ باشد. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) . گاو نری که دارای نقطه های سفید و سیاه باشد. (از اقرب الموارد).
تمرخلغتنامه دهخداتمرخ . [ ت َ م َرْ رُ] (ع مص ) خویشتن را چرب کردن . (زوزنی ) (تاج المصادربیهقی ). روغن مالیدن چیزی را. (از اقرب الموارد).