مردم گزافرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی آنچه انسان را نیش میزند: افعی مردمگزا.۲. [مجاز] مردمآزار؛ ظالم؛ ستمگر.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م َ دُ ] (اِ)آدمی . انس . انسان . آدمیزاده . شخص . بشر : دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزایدمردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی .خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مرضملغتنامه دهخدامرضم . [ م ِ ض َ ] (ع ص ) شتری که می اندازد بعض سنگ را بر بعض در رفتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مردم گزاییلغتنامه دهخدامردم گزایی . [ م َ دُگ َ ] (حامص مرکب ) مردم آزاری . مردم کشی . قتالی . کشندگی . عمل مردم گزای رجوع به مردم گزای شود : دلیران شمشیر زن صد هزاربه مردم گزائی چو پیچنده مار.نظامی .
مردم گزایلغتنامه دهخدامردم گزای . [ م َ دُ گ َ ] (نف مرکب ) گزنده ٔ مردم . که مردم را نیش زند و بگزد. کنایه از مردم آزار و مردم کش و ستمکار و متعدی و موذی : مهره نگر گو مباش افعی مردم گزای ناقه طلب گو مباش آهوی صحرانشین . خاقانی .همه آد
گزالغتنامه دهخداگزا. [ گ َ ] (نف ) گزنده و گزندرساننده . زیان زننده . (برهان ) (جهانگیری ) : تریاق در دهان رسول آفرید حق صدیق را چه غم بود از زهر جان گزا. سعدی .رجوع به گزای شود.
روان کاهفرهنگ فارسی عمیدآنچه باعث افسردگی و آزردگی روح میشود؛ امری سخت و دشوار که روح را کسل و آزرده میسازد؛ کاهندۀ روان؛ روانفرسا؛ جانکاه؛ جانگزا.
سبابةلغتنامه دهخداسبابة. [ س َب ْ با ب َ ] (ع اِ) انگشت شهادت . (دهار) (مهذب الاسماء). انگشت دشنام . (زمخشری ). انگشتی که پهلوی ابهامست چه هنگام سب بدان اشارت کنند. (اقرب الموارد). انگشتی که قریب نرانگشت است چون در عربی سَب ّ بمعنی دشنام باشد در ایام جاهلیت در عرب رسم بود که چون کسی را دشنام د
گزایلغتنامه دهخداگزای . [ گ َ ] (نف ) گزنده و گزندرساننده .(برهان ). آسیب رساننده . آزاررساننده . زیان رساننده :و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست و آن کجا نگزایست گشت زود گزای . رودکی .- جانگزای ؛ آزاررساننده ٔ جان :
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م َ دُ ] (اِ)آدمی . انس . انسان . آدمیزاده . شخص . بشر : دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزایدمردم میان دریا و آتش چگونه پاید. رودکی .خدای عرش جهان را چنین نهاد نهادکه گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
مردمفرهنگ فارسی عمید۱. انسانها؛ آدمیان.۲. [مجاز] کسانی که در یک مکان اقامت دارند؛ ساکنان جایی.۳. انسانهایی که دارای ویژگی یا ویژگیهای مشترکی هستند.۴. (زیستشناسی) [قدیمی، مجاز] مردمک چشم: ◻︎ ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است / ببین که در طلبت حال مردمان چون است (حافظ: ۱۲۶).
خرده مردملغتنامه دهخداخرده مردم . [ خ ُ دَ / دِ م َ دُ ] (اِ مرکب ) مردم خرده پا. مردم کوچک . مردم پایین . طبقه ٔ سوم : ازآن ِ من آسانست که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد و ازآن یکسواران و خرده مردم دشوارتر که بسیار گفتار و دردسر
خرمردملغتنامه دهخداخرمردم . [ خ َ م َ دُ ] (اِ مرکب ) آنکه بصورت مردم و به سیرت به خر ماند. کنایه از احمق . نافهم : نیستی مردم تو بل خرمردمی زیرا که من صورت مردم همی بینم ترا و فعل خر. ناصرخسرو.خرمردمند هر سه نه مردم نه خر تمام ا
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ دِ ] (ع ص ) ساکن . برقرار. (منتهی الارب ). که ادامه یابد و قطع نشود . (از متن اللغة).
مردملغتنامه دهخدامردم . [ م ُ رَدْ دَ ] (ع ص ) ثوب مردم ؛ جامه ٔ کهنه و درپی کرده . (منتهی الارب ). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم ، خلق مرقع. (متن اللغة). لباس کهنه ٔ وصله دار.
دیومردملغتنامه دهخدادیومردم . [ وْ م َ دُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) نوعی از حیوان که به عربی نسناس گویند. (برهان ) (انجمن آرا). نسناس . جنسی از خلق که بر یک پای جهند. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 44). نسناس . (منتهی الارب ). نوعی از حیوان که بهندی آن ر