مرصعلغتنامه دهخدامرصع. [ م ُ رَص ْ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترصیع. منظم کننده و ترتیب دهنده . (ناظم الاطباء). ترصیعکننده . جواهر درنشاننده . آن که در تاج و جز آن دُرّ و جواهرات و سنگهای قیمتی نصب می کند. گوهرآما. رجوع به ترصیع شود.
مرصعلغتنامه دهخدامرصع. [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارصاع . رجوع به ارصاع شود. || خرمابن بچه دار. ج ، مراصع. (منتهی الارب ). نخل که آن را «رصع» باشد.ج ، مراصیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به رصع شود.
مرصعلغتنامه دهخدامرصع.[ م ُ رَص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده . دانه نشان . رجوع به ترصیع شود : و منبرهای بدیعالعمل مرصع بالعاج والابنوس . (ابن بطوطه ). || مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). درنشانده به جواهر.
مرصعفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که در آن جواهر نشانده باشند؛ جواهرنشان؛ گوهرنشان.۲. (ادبی) ویژگی شعری که دارای آرایۀ ترصیع باشد.
مریسیعلغتنامه دهخدامریسیع. [ م ُ رَ ] (اِخ ) مصغر مرسوع . نام چاهی یا آبی بنی خزاعه را، بر یک روزه راه از فرع ، و غزوه ٔ بنی المصطلق را غزوه ٔ مریسیع نیز نامند. (از منتهی الارب ).
مریسیةلغتنامه دهخدامریسیة. [ م َ سی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از مسلمانان که نسبت به عبدالرحمن مریسی دارند و قائل به ارجاء هستند. رجوع به مریسی شود.
مریسیةلغتنامه دهخدامریسیة. [ م َ سی ی َ ](ص نسبی ، اِ) باد جنوب که از جانب مریس آید، و مریس در ادنای بلاد نوبه قرار دارد. (از اقرب الموارد).
مریشةلغتنامه دهخدامریشة. [ م ُ رَی ْ ی َ ش َ ] (ع ص ،اِ) تأنیث مریش . رجوع به مُرَیَّش شود. || ناقة مریشة اللحم ؛ شتر ماده ٔ کم گوشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرسةلغتنامه دهخدامرسة. [ م َ رَ س َ ] (ع اِ) رسن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یک قطعه از مَرَس . ج ، مَرَس . جج ، اَمراس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرصعکارلغتنامه دهخدامرصعکار. [ م ُ رَص ْ ص َ ] (ص مرکب ) کسی که جواهر و سنگهای قیمتی بروی چیزی نصب می کند. (ناظم الاطباء). || حکاک . (ناظم الاطباء).
مرصعکاریلغتنامه دهخدامرصعکاری . [ م ُ رَص ْ ص َ ] (حامص مرکب ) شغل مرصعکار و جواهرنشانی . (ناظم الاطباء). و رجوع به مرصعکار شود.
مرصعةلغتنامه دهخدامرصعة. [ م ُ رَص ْ ص َ ع َ ] (ع ص ) تأنیث مرصع که نعت مفعولی است از مصدر ترصیع. رجوع به مرصع و ترصیع شود.
مرصعینهلغتنامه دهخدامرصعینه . [ م ُرَص ْ ص َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) جواهر نشانیده شده و ترصیع شده . (ناظم الاطباء). مرصع. و رجوع به مرصع شود.
مرصعخوانیلغتنامه دهخدامرصعخوانی . [ م ُ رَص ْ ص َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) حرفهای ساخته گفتن . (آنندراج ) : قصه ٔ افسر کیخسرو و تاج جمشیدبه سر خاک نشینان که مرصعخوانی است . (آنندراج ). || تمهید قصه خوانی
کشته سوزلغتنامه دهخداکشته سوز. [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) ظرفی که در آن شمع را سوزانند و کشته گردانند. چراغدان .شمعسوز. (آنندراج ) : در خدمت شاه و تاج وارد اطاق مرصع خانه ٔ تاج الدوله شد که پشتی و مخده ٔ مرصع و مسند مرصع و متکاهای مرصع و
مرصعکارلغتنامه دهخدامرصعکار. [ م ُ رَص ْ ص َ ] (ص مرکب ) کسی که جواهر و سنگهای قیمتی بروی چیزی نصب می کند. (ناظم الاطباء). || حکاک . (ناظم الاطباء).
مرصعکاریلغتنامه دهخدامرصعکاری . [ م ُ رَص ْ ص َ ] (حامص مرکب ) شغل مرصعکار و جواهرنشانی . (ناظم الاطباء). و رجوع به مرصعکار شود.
مرصعةلغتنامه دهخدامرصعة. [ م ُ رَص ْ ص َ ع َ ] (ع ص ) تأنیث مرصع که نعت مفعولی است از مصدر ترصیع. رجوع به مرصع و ترصیع شود.
مرصعینهلغتنامه دهخدامرصعینه . [ م ُرَص ْ ص َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ) جواهر نشانیده شده و ترصیع شده . (ناظم الاطباء). مرصع. و رجوع به مرصع شود.
مرصعخوانیلغتنامه دهخدامرصعخوانی . [ م ُ رَص ْ ص َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) حرفهای ساخته گفتن . (آنندراج ) : قصه ٔ افسر کیخسرو و تاج جمشیدبه سر خاک نشینان که مرصعخوانی است . (آنندراج ). || تمهید قصه خوانی
ساز عالی مرصعلغتنامه دهخداساز عالی مرصع. [ زِ ی ِ م ُ رَص ْ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از آلات موسیقی از سازهای زهی (ذوات الاوتار). (عبدالقادر مراغی ، ازمجله ٔ موسیقی دوره ٔ سوم شماره ٔ 25، شهریور 1337).