مریسیعلغتنامه دهخدامریسیع. [ م ُ رَ ] (اِخ ) مصغر مرسوع . نام چاهی یا آبی بنی خزاعه را، بر یک روزه راه از فرع ، و غزوه ٔ بنی المصطلق را غزوه ٔ مریسیع نیز نامند. (از منتهی الارب ).
مریسیةلغتنامه دهخدامریسیة. [ م َ سی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از مسلمانان که نسبت به عبدالرحمن مریسی دارند و قائل به ارجاء هستند. رجوع به مریسی شود.
مریسیةلغتنامه دهخدامریسیة. [ م َ سی ی َ ](ص نسبی ، اِ) باد جنوب که از جانب مریس آید، و مریس در ادنای بلاد نوبه قرار دارد. (از اقرب الموارد).
مریشةلغتنامه دهخدامریشة. [ م ُ رَی ْ ی َ ش َ ] (ع ص ،اِ) تأنیث مریش . رجوع به مُرَیَّش شود. || ناقة مریشة اللحم ؛ شتر ماده ٔ کم گوشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مرسةلغتنامه دهخدامرسة. [ م َ رَ س َ ] (ع اِ) رسن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یک قطعه از مَرَس . ج ، مَرَس . جج ، اَمراس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
موسیقی آوازیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مادۀ آلی پرا، ترانه، سرود، آواز، آهنگ، نغمه، ساز، سازوآواز، سازونواز، ترانۀ محلی، لالایی، تصنیف، همراهی ترجیع، مرصعخوانی تحریر، غلت، انواع تحریر، بلبلی، پروانه، پرستو، ... ویبراتو نوحه غنا، سازوضرب، بزنوبکوب
مرصعلغتنامه دهخدامرصع. [ م ُ رَص ْ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترصیع. منظم کننده و ترتیب دهنده . (ناظم الاطباء). ترصیعکننده . جواهر درنشاننده . آن که در تاج و جز آن دُرّ و جواهرات و سنگهای قیمتی نصب می کند. گوهرآما. رجوع به ترصیع شود.
مرصعلغتنامه دهخدامرصع. [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارصاع . رجوع به ارصاع شود. || خرمابن بچه دار. ج ، مراصع. (منتهی الارب ). نخل که آن را «رصع» باشد.ج ، مراصیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به رصع شود.
مرصعلغتنامه دهخدامرصع.[ م ُ رَص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده . دانه نشان . رجوع به ترصیع شود : و منبرهای بدیعالعمل مرصع بالعاج والابنوس . (ابن بطوطه ). || مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). درنشانده به جواهر.
مرصعفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که در آن جواهر نشانده باشند؛ جواهرنشان؛ گوهرنشان.۲. (ادبی) ویژگی شعری که دارای آرایۀ ترصیع باشد.
ساز عالی مرصعلغتنامه دهخداساز عالی مرصع. [ زِ ی ِ م ُ رَص ْ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از آلات موسیقی از سازهای زهی (ذوات الاوتار). (عبدالقادر مراغی ، ازمجله ٔ موسیقی دوره ٔ سوم شماره ٔ 25، شهریور 1337).
مرصعلغتنامه دهخدامرصع. [ م ُ رَص ْ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترصیع. منظم کننده و ترتیب دهنده . (ناظم الاطباء). ترصیعکننده . جواهر درنشاننده . آن که در تاج و جز آن دُرّ و جواهرات و سنگهای قیمتی نصب می کند. گوهرآما. رجوع به ترصیع شود.
مرصعلغتنامه دهخدامرصع. [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر ارصاع . رجوع به ارصاع شود. || خرمابن بچه دار. ج ، مراصع. (منتهی الارب ). نخل که آن را «رصع» باشد.ج ، مراصیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به رصع شود.
مرصعلغتنامه دهخدامرصع.[ م ُ رَص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده . دانه نشان . رجوع به ترصیع شود : و منبرهای بدیعالعمل مرصع بالعاج والابنوس . (ابن بطوطه ). || مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث ) (آنندراج ). درنشانده به جواهر.
مرصعفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که در آن جواهر نشانده باشند؛ جواهرنشان؛ گوهرنشان.۲. (ادبی) ویژگی شعری که دارای آرایۀ ترصیع باشد.