مرودلغتنامه دهخدامرود. [ م َرْ وَ / م ُرْوَ ] (ع مص ) نرم رفتن و نرم راندن . (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد). ارواد. روید. رویداء. رویدیة.
مرودلغتنامه دهخدامرود. [ م ُ ] (ع مص ) ستنبه شدن دیو. (المصادر زوزنی ). ستنبه و سرکش گردیدن و یا از همه ٔ هم پیشگان سبقت بردن . || خوی گرفتن بر چیزی و همیشگی ورزیدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عادت کردن . (دهار). مرودة. و رجوع به مرودة شود.
مرودلغتنامه دهخدامرود. [ م ِرْ وَ ] (ع اِ) میل سرمه .(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). سرمه چوب . (دهار).سرمه کش . چوب سرمه دان . میل سرمه : کان [ بقراط ] کثیرالصوم قلیل الأکل و بیده أبداً اما مِبضع و اًما مِرود. (عیون الانباء ج 1 ص
مرودلغتنامه دهخدامرود. [ م ُ ](اِ) مخفف امرود است که کمثری باشد. (از برهان ). امرود. (جهانگیری ). گلابی . شاه میوه . پروند : یقین که بوی گل فقر از گلستانیست مرود هیچ کسی دید بی درخت مرود.مولوی .
مرودفرهنگ فارسی عمید۱. میل سرمهدان.۲. محور.۳. میلهای است که باز بر آن مینشیند و زنجیری دارد که پای باز را بر آن میبندند.
عروسک تکمیلهایmarotte/ marotواژههای مصوب فرهنگستانعروسکی که میلۀ سر آن ثابت است و از بدن عروسکگردان به جای بدن عروسک استفاده میشود
نسخۀ ناطقcomposite print, married print, composite 3, composite masterواژههای مصوب فرهنگستاننسخهای از فیلم با صدا و تصویر همزمان
مروتلغتنامه دهخدامروت . [ م ُ رُوْ وَ ] (ع اِمص ) مروة. مروءة. مرؤت . مردمی و مردی ، و این مأخوذ است از مرء که به معنی مرد باشد. (غیاث ). آن بود که نفس را رغبتی صادق بود به تجلی بر نیت افادت و بذل مالابد یا زیاده بر آن . (اخلاق ناصری ص 79). عبارت است از آنک
مروثلغتنامه دهخدامروث . [ م َرْ وَ ] (ع اِ) روده ای از ستور که در آن دبر است . (منتهی الارب ). مخرج «روث » و سرگین اسب . (از اقرب الموارد). مراث . و رجوع به مراث شود.
مرودارولغتنامه دهخدامرودارو. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 13هزارگزی غرب و دشتیاری و کنار راه مالرو دشتیاری به دج . آب آن از باران و محصولش ذرت و لبنیات است . ساکنین آن از طایفه ٔ سردار زائی هستند. (از فرهنگ جغراف
مرودشتلغتنامه دهخدامرودشت . [ م َرْوْ دَ ] (اِخ ) از بلوکات ولایات آباده ٔ فارس . آب و هوای آن معتدل و اراضی آن از رود پلوار مشروب می شود. از نظر جغرافیایی به سه ناحیه تقسیم می شود: خفرک علیا، خفرک سفلی ، مرودشت که دارای 53 قریه می باشد. (از جغرافیای سیاسی کیها
مرودشتیلغتنامه دهخدامرودشتی . [ م َرْوْ دَ ] (اِ) قسمی از موسیقی و آن در شوشتری زده می شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرودشتیلغتنامه دهخدامرودشتی . [ م َرْوْ دَ ] (ص نسبی )منسوب به مرودشت . از مرودشت . رجوع به مرودشت شود.
مرودکلغتنامه دهخدامرودک . [ م ُ رَ دَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر رودکة. رجوع به رودکة شود. || زیبا شده . کسی که او را زیبا ساخته باشند. (از اقرب الموارد). غلام مرودک ؛ کودک نوجوان خوشگل . (ناظم الاطباء). رودک .
پروندلغتنامه دهخداپروند. [ پ َرْ وَ ] (اِ) گلابی . کمثری . امرود. مرود : گل پروند دسته بسته بودمست [ شاید: مشک ] در دیده ٔ خجسته نگر.عماره .
مرودارولغتنامه دهخدامرودارو. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میرعبدی بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 13هزارگزی غرب و دشتیاری و کنار راه مالرو دشتیاری به دج . آب آن از باران و محصولش ذرت و لبنیات است . ساکنین آن از طایفه ٔ سردار زائی هستند. (از فرهنگ جغراف
مرودشتلغتنامه دهخدامرودشت . [ م َرْوْ دَ ] (اِخ ) از بلوکات ولایات آباده ٔ فارس . آب و هوای آن معتدل و اراضی آن از رود پلوار مشروب می شود. از نظر جغرافیایی به سه ناحیه تقسیم می شود: خفرک علیا، خفرک سفلی ، مرودشت که دارای 53 قریه می باشد. (از جغرافیای سیاسی کیها
مرودشتیلغتنامه دهخدامرودشتی . [ م َرْوْ دَ ] (اِ) قسمی از موسیقی و آن در شوشتری زده می شود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
مرودشتیلغتنامه دهخدامرودشتی . [ م َرْوْ دَ ] (ص نسبی )منسوب به مرودشت . از مرودشت . رجوع به مرودشت شود.
مرودکلغتنامه دهخدامرودک . [ م ُ رَ دَ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر رودکة. رجوع به رودکة شود. || زیبا شده . کسی که او را زیبا ساخته باشند. (از اقرب الموارد). غلام مرودک ؛ کودک نوجوان خوشگل . (ناظم الاطباء). رودک .
خانمرودلغتنامه دهخداخانمرود. [ ن ُ ] (اِخ ) نام یکی از دهستانهای دوگانه ٔ بخش هریس شهرستان اهر است . این دهستان در قسمت جنوبی شهرستان اهر واقع و از شمال به دهستان حومه ٔ اهر و از جنوب و خاور به دهستان آلان براغوش و از باختر به دهستان بدوستان محدود میباشد. آب و هوای آن معتدل و آب قراء تابعه عموما
خرامرودلغتنامه دهخداخرامرود. [ خ َ اَ ] (اِ مرکب ) امرود بدشکل . (از ناظم الاطباء). نوعی از امرود بزرگ ناهموار و زشت و بی مزه باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری ).
خربزه امرودلغتنامه دهخداخربزه امرود. [ خ َ ب ُ زَ / زِ اَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است که میوه ٔ زردفام و نرم با بوی مطبوع دارد و تازه ٔ آنرا چون دندان مز خورند و هم از آن مربا و سالاد سازند. (یادداشت بخط مؤلف ).
دارامرودلغتنامه دهخدادارامرود. [ اَ ] (اِخ ) دهی از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج . چهل هزارگزی شمال خاورکامیاران . کنار و شمال رودخانه ٔ گاورودی . کوهستانی .سردسیر با 50 تن سکنه . آب آن از رودخانه گاورود و چشمه . محصول آنجا غلات و لبنیات . شغل اهالی ز