مزاج شناسلغتنامه دهخدامزاج شناس . [ م ِ ش ِ ] (نف مرکب ) شناسنده ٔ مزاج . عالم طبایع : انجم چرخ را مزاج شناس طبعها را بهم گرفته قیاس .نظامی (هفت پیکر چ ارمغان ص 218).
مزاج شناسفرهنگ فارسی عمیدآنکه به مزاج و طبیعت و اخلاق دیگران آشنا باشد؛ مزاجدان: ◻︎ انجم چرخ را مزاجشناس / طبعها را به هم گرفته قیاس (نظامی۴: ۶۵۸).
مجازلغتنامه دهخدامجاز. [ م َ ] (ع اِ) راه گذر. (منتهی الارب ). راه گذر و راه و طریق . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). راه و جای گذشتن . (غیاث ) (آنندراج ). || راهی که در آن از طرفی به طرف دیگر عبور می کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گلوگاه . بغاز. بوغاز. مضیق . (یادداشت به خط مرح
مجاجلغتنامه دهخدامجاج . [ م َ ] (ع ص ، اِ) درخت کج شده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شاخه های بریده از درخت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خوشه ٔ خرمای خشک و کج گردیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مجاجلغتنامه دهخدامجاج . [ م ُ ] (اِخ ) جایی است در مکه . (از معجم البلدان ). و رجوع به نزهة القلوب چ لیدن ج 3 ص 170 شود.
مجاجلغتنامه دهخدامجاج . [ م ُ ](ع اِ) آب دهان که بیفکنند. (دهار) (از اقرب الموارد). خدوی انداخته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). مجاجة. (منتهی الارب ). || شیره ٔ هر چیزی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || انگبین و آن را مجاج النحل نیز گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب المو
مجازلغتنامه دهخدامجاز. [ م َ ] (اِ) (محرف مزاج ) در تداول عامه ، مزاج . (فرهنگ فارسی معین ) : دیگر اراده این بود که در کورنش آخر احوال خود را به پادشاه جمجاه خورشید کلاه عرض نمائیم چون مجاز مبارک پادشاه بقرار نبود عرض نشد مبادا کلفت خاطر شود ... (نامه ٔ پیرقلی بیک ایلچ
مزاج شناسیلغتنامه دهخدامزاج شناسی . [ م ِ ش ِ ] (حامص مرکب ) شناختن مزاج . علم طبایع. رجوع به مزاج شود.
مزاجدانلغتنامه دهخدامزاجدان . [ م ِ ] (نف مرکب ) مزاج داننده . داننده ٔ مزاج . عارف به مزاج . کسی که در مزاج کسی تصرف کرده باشد و بر نیک و بد آن اطلاع خوب داشته باشد. (آنندراج ). آگاه به خوی و طبیعت . (ناظم الاطباء). مزاج شناس . آن که به اخلاق دیگران آگاه باشد و طرز رفتار با آنها را بداند <span
مزاجلغتنامه دهخدامزاج . [ م ِ] (ع مص ) آمیختن . (منتهی الارب ). آمیختن چیزی به چیزی . || آمیختن شراب و جز آن . (منتهی الارب ). || (اِمص ) آمیزش . (السامی ) (زمخشری ) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). ج ، اَمزاج و اَمزجه . آمیز. (زمخشری ). امتزاج . آمیغ. (یادداشت مرحوم دهخدا). آم
مزاجدیکشنری عربی به فارسیحالت , حوصله , حال , سردماغ , خلق , مشرب , وجه , اب دادن (فلز) , درست ساختن , درست خمير کردن , ملا يم کردن , معتدل کردن , ميزان کردن , مخلوط کردن , مزاج , خو , قلق , خشم , غضب , طبيعت , فطرت , سرشت
مزاجفرهنگ فارسی عمید۱. وضع دستگاه گوارش؛ وضع معده و روده.۲. [مجاز] مجموعه کیفیتهای جسمی و روحی.۳. (طب قدیم) هرکدام از کیفیتهای چهارگانه در بدن انسان یا مواد خوراکی که عبارت است از: سرد، گرم، خشک، و تر.۴. [مجاز] سرشت؛ طبیعت.۵. [مجاز] حالت؛ وضعیت.
دمدمی مزاجلغتنامه دهخدادمدمی مزاج . [ دَ دَ م ِ ] (ص مرکب ) دمدمی . که مزاج متلون دارد. که هر زمان تغییر اندیشه و رأی و عقیده دهد. متلون مزاج . (یادداشت مؤلف ).
تاکی مزاجلغتنامه دهخداتاکی مزاج . [ م ِ ] (ص مرکب ) آنکه یا آنچه دارای مزاج تاک باشد. شراب مزاج . انگورمزاج : خلی نه آخر از خم تا کی مزاج چرخ کانجا مرا نخست قدم بر سر خم است .خاقانی .
خاکشیرمزاجلغتنامه دهخداخاکشیرمزاج . [ م ِ ] (ص مرکب ) سازگار. موافق شونده با هر پیش آمد. خاکشی مزاج .
چهارمزاجلغتنامه دهخداچهارمزاج . [ چ َ / چ ِ م ِ ] (اِ مرکب ) مزاجهای چهارگانه .1- بلغمی مزاج : (قطور و کم بنیه ) خوش مشرب و خون سرد و سست عنصر و کندذهن است . 2 - دموی مزاج : (خوش آب و رنگ و ظ