مزینلغتنامه دهخدامزین . [ م ُ زَی ْ ی َ ] (ع ص ) مرد پیراسته موی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجل مزین الشعر. (ناظم الاطباء). || آراسته . (آنندراج ) (غیاث ) (دهار). بیاراسته . مُجمَّل . زینت شده . بزیب . مزوق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حج
مزینلغتنامه دهخدامزین . [ م ُ زَی ْ ی ِ ] (ع ص ) آراینده . آرایشگر. آرایش دهنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخد) : من آن مزینم که مه و سال بنده وار دارم به فر و زینت مدحت مزینش . سوزنی .|| موی تراش . گرا. دلاک . (زمخشری ). آینه دار. (م
مزینلغتنامه دهخدامزین . [ م ُزْ زَی ْ ی ِ ] (ع ص مصغر) مصغر مُزدان و مزدان در حالت ادغام مزان گفته میشود. (از منتهی الارب ). آراسته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
مزونmesonواژههای مصوب فرهنگستانذرهای بنیادی با برهمکنشهای هستهای قوی و عدد بار یونی صفر و جِرمی بین الکترون و نوکلئون
خانة مدmaison de couture, maison, maison de modeواژههای مصوب فرهنگستانکسبوکاری در حوزة مد و پوشاک و کیف و کفش و لوازم جانبی
مجنلغتنامه دهخدامجن . [ م ِ ج َن ن ] (ع اِ) سپر. (دهار). سپر. ج ، مَجان ّ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سپر که پناه زخم تیغ است . مِجَنَّة. (آنندراج ) (غیاث ). سپر فراخ . سپر. اسپر. جُنَّة. تُرس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ای گه انداختن تیر
مجنلغتنامه دهخدامجن . [ م ُ ] (ع مص ) بی باک گردیدن . (آنندراج ). مَجانَة. (ناظم الاطباء). || شوخ چشم شدن . (آنندراج ). رجوع به مجانة شود.
مزینانیلغتنامه دهخدامزینانی . [ م َ ] (اِخ ) ابوسعد اسعدبن محمد المزینانی . منسوب به مزینان یکی ازارباع بیهق . ادیبی فاضل و مخرج بود و اشعاری از او به عربی درباره ٔ امام محمدبن حمویه در تاریخ بیهق مذکور است . (از تاریخ بیهق ص 39 و ص 22
مزینانیلغتنامه دهخدامزینانی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب است به مزینان که شهری است در خراسان . (از الانساب سمعانی ).
مزینةلغتنامه دهخدامزینة. [ م ُ زَ ن َ ] (اِخ ) بنت کلب بن وبرة، مادری است از دوره ٔ جاهلیت و فرزندان دو پسرش عثمان و اوس بدو منسوبند. و از نسل او کعب بن زهیربن ابی سلمی المزنی میباشد. در دوره ٔ جاهلیت بتی به نام نُهْم به بنی مزینة منسوب بوده است که خزاعی بن عبدنهم صحابی آن را شکست . (از الاعلا
مزینیلغتنامه دهخدامزینی . [ م ُ زَ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب به مزینة. مزنی . (الانساب سمعانی ). رجوع به مزینة و مزنی شود.
مزینینلغتنامه دهخدامزینین . [ م ُ زَی ْ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مزیِّن (در حالت نصبی و جری ). رجوع به مزین شود.
مزوق کردنلغتنامه دهخدامزوق کردن . [ م ُ زَوْ وَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تزویق کردن . مزین کردن . رجوع به تزویق و مزین کردن شود.
مزینانیلغتنامه دهخدامزینانی . [ م َ ] (اِخ ) ابوسعد اسعدبن محمد المزینانی . منسوب به مزینان یکی ازارباع بیهق . ادیبی فاضل و مخرج بود و اشعاری از او به عربی درباره ٔ امام محمدبن حمویه در تاریخ بیهق مذکور است . (از تاریخ بیهق ص 39 و ص 22
مزینانیلغتنامه دهخدامزینانی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب است به مزینان که شهری است در خراسان . (از الانساب سمعانی ).
مزینةلغتنامه دهخدامزینة. [ م ُ زَ ن َ ] (اِخ ) بنت کلب بن وبرة، مادری است از دوره ٔ جاهلیت و فرزندان دو پسرش عثمان و اوس بدو منسوبند. و از نسل او کعب بن زهیربن ابی سلمی المزنی میباشد. در دوره ٔ جاهلیت بتی به نام نُهْم به بنی مزینة منسوب بوده است که خزاعی بن عبدنهم صحابی آن را شکست . (از الاعلا
مزینیلغتنامه دهخدامزینی . [ م ُ زَ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب به مزینة. مزنی . (الانساب سمعانی ). رجوع به مزینة و مزنی شود.
مزینینلغتنامه دهخدامزینین . [ م ُ زَی ْ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مزیِّن (در حالت نصبی و جری ). رجوع به مزین شود.
شیخ شمزینلغتنامه دهخداشیخ شمزین . [ ش َ ش َ ] (اِخ ) دهی ازدهستان ترگور بخش سلوانا از شهرستان ارومیه است و 110 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
کارامزینلغتنامه دهخداکارامزین . (اِخ ) مورخ روسی و مؤلف کتاب قابل توجه «تاریخ روسیه » . (1765 - 1826م ).
قرمزینلغتنامه دهخداقرمزین . [ ق ِ م ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان کوهپایه ٔ بخش نوبران شهرستان ساوه در 20 هزارگزی شمال باختری نوبران و 10 هزارگزی راه عمومی . موقع جغرافیایی آن کوهستان سردسیر. سکنه 847
تمزینلغتنامه دهخداتمزین .[ ت َ ] (ع مص ) افزونی کردن برکسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ستودن و ستودن زنده را از حق باشد یا از باطل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مدح و تقریظ. (اقرب الموارد). || پرکردن خیک را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الا