مس مسلغتنامه دهخدامس مس . [ م ِ م ِ ] (اِ مرکب ) (در تداول عوام ) به آهستگی . باتأنی . باکاهلی . مس ّ و مِس ّ : پس نشست و نوشت بامس مس قصه را چند صورت مجلس . ملک الشعراء بهار (دیوان ج 2 ص <span class="hl"
مس مسفرهنگ فارسی عمیدآهستگی و کندی در کار.⟨ مسمس کردن: (مصدر لازم) [عامیانه] در کاری آهستگی و کندی کردن؛ کاری را بهتٲنی انجام دادن.
موشیmouseواژههای مصوب فرهنگستاندستگاه الکترونیکی کوچکی که به رایانه متصل شود و با حرکت دادن آن بتوان مکاننما را بر روی صفحۀ نمایش جابهجا کرد و با دکمههای آن به سامانه فرمانهایی داد
مگسMusca, Mus, Flyواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی کوچک آسمان جنوبی (southern sky) نزدیک بهصورت بارز صلیب جنوبی
آمیزة خطمشیpolicy mixواژههای مصوب فرهنگستانمجموعهای متوازن از سیاستها و ابزارهای سیاستی که برای دستیابی به هدف مشترک همراه با هم به کار گرفته میشوند متـ .آمیزة سیاستی
پوره پوره کردنلغتنامه دهخداپوره پوره کردن . [ رَ رَ / رِ رِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) در تداول قزوینیان تعلل و دست دست کردن . مس مس کردن . این دست و آن دست کردن . باری بهر جهت کردن .
فس فسلغتنامه دهخدافس فس . [ ف ِ ف ِ ] (ق ) در تداول عوام ، به کندی و به تأنی ، مانند: مس مس . (از فرهنگ فارسی معین ).|| (اِ) سخن آهسته . || ساس . || (اِ صوت ) آواز آهسته . (ناظم الاطباء). نام آواز بینی گرفته از زکام و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
مول مول زدنلغتنامه دهخدامول مول زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) مس مس کردن . این دست آن دست کردن . به تأخیر انداختن . (از یادداشت مؤلف ) : عاشق است و می زند او مول مول کو ز بی صبریت داند ای فضول . مولوی .مول مولی می زد آنجا جان اودر فضای
مسلغتنامه دهخدامس . [ م َس س ] (ع مص ) بسودن . (منتهی الارب ) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). لمس کردن و بسودن با دست بدون حایل و مانع شدن ، و دست زدن و آزمودن و نعت فاعلی آن ماس ّ است . و گویند «لمس » مختص دست است و «مس » عام است در مورد دست و دیگر اعضای بدن . (اقرب الموارد).
مسلغتنامه دهخدامس . [ م ِ ] (اِ) نحاس . جوهری باشد از فلزات که دیگ و طبق و غیره از آن سازند و ارباب صنعت که کیمیاگران باشند آن را طلا کنند. (برهان ). یکی از اجساد صناعت کیمیا، و در صنعت کیمیا از آن به زهره کنایت کنند. (از مفاتیح العلوم ). فلزی باشد که چون خالص باشد سرخ قهوه ای رنگ است ، و ا
مسلغتنامه دهخدامس . [ م ِس س ] (اِ) معرب مس فارسی . نحاس . (اقرب الموارد). جوالیقی در المعرب می نویسد که نمیدانم مس عربی است یا غیرعربی . رجوع به مِس شود.
مسلغتنامه دهخدامس . [ م ُ ] (اِ) مانعی بود که بدان سبب کسی به جائی نتواند رفت . (جهانگیری ) (از برهان ).
دامسلغتنامه دهخدادامس . [ م ِ ] (ع ص ) تاریک . مظلم . تیره : لیل دامس ؛شب تاریک . (دهار) (منتهی الارب ). شبی سخت و تاریک .
دحامسلغتنامه دهخدادحامس . [ دَ م ِ ] (ع اِ) شبهای تاریک . || سه شب آخر ماه . و آنرا حنادس نیز گویند. (منتهی الارب ).
دحامسلغتنامه دهخدادحامس . [ دُ م ِ ] (ع ص ) رجل دحامس ؛ مرد گندمگون درشت فربه . دحمسان . دحمسانی . (آنندراج ). || شجاع . (منتهی الارب ).
دحمسلغتنامه دهخدادحمس . [ دَ م َ ] (ع ص ) لیل دحمس ؛ شب تاریک . || رجل دحمس ؛ مرد گندم گون درشت فربه . دحمسان . دحمسانی . || (اِ) مشک سرکه . (منتهی الارب ).