مسامحلغتنامه دهخدامسامح . [ م ُ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر مسامحة. آشتی کننده و در کاری با کسی آسانی کننده ودیرکننده . (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به مسامحة شود.
میشومهلغتنامه دهخدامیشومه . [ م َ م َ ] (از ع ، ص ) مشؤومة. مشؤوم . میشوم . رجوع به میشوم و مشؤوم شود.
مسامعلغتنامه دهخدامسامع. [ م َ م ِ ] (ع اِ) ج ِمِسمع. (اقرب الموارد). گوشها. (غیاث ). سمعها. رجوع به مسمع شود : چون زورق خورشید به واسطه ٔ دریای فلک رسید ندای تکبیر احزاب دین به مسامع اهل علیین رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286). من ابیا
مسامةلغتنامه دهخدامسامة. [ م َ م َ ] (ع اِ) چوبی است پهنا غلیظ در زیر هر دو قاعده ٔ در. || چوب پیش هودج . (منتهی الارب ).
مسامیحلغتنامه دهخدامسامیح . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مسمح و مسماح . جوانمردان . (اقرب الموارد). رجوع به مسمح و مسماح شود.
مسومةلغتنامه دهخدامسومة. [ م ُ س َوْ وَ م َ ] (ع ص ) تأنیث مسوم . اسب به چرا گذاشته شده . || اسب با نشان و علامت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نشان کرده شده . نشاندار. باعلامت . معلمه . داغدار. (یادداشت مرحوم دهخدا): حجارة مسومة؛ سنگریزه هائی که بر آن امثال خواتم بوده باشد، یا آ
مسامحتلغتنامه دهخدامسامحت . [ م ُ م َ ح َ ] (ع مص ) مسامحة. مسامحه . با هم کار آسان گرفتن ، و گاهی تجرید کرده به معنی آسان کردن کار کسی و آشتی و آسانی کردن و سهل گرفتن و نیز چیزی را سهل پنداشته توجه به آن نکردن ، مشتق از سمح که به معنی جوانمردی و آسان گرفتن است . (غیاث ). گذشت کردن . ندیده گرفت
مسامحهلغتنامه دهخدامسامحه . [ م ُ م َ ح َ ] (ع اِمص ) مسامحة. مسامحت . سهل انگاری و آسان شمردگی و تهاون و تغافل . (ناظم الاطباء). آسان فراگرفتن . با کسی آسان و سهل فرا گرفتن . آسان گزاری . آسانی . مساهله . مساهلت . اغماض . به نرمی رفتار کردن . مدارا کردن . || نرمی و مدارا. || تنبلی و کاهلی . (ن
مسامحةلغتنامه دهخدامسامحة. [ م ُ م َ ح َ ] (ع مص ) آسانی کردن با کسی . (منتهی الارب ). کار سهل فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). کار با کسی سهل گرفتن . (دهار). مساهله کردن و آسان گرفتن کاری بر کسی . (اقرب الموارد). به نرمی رفتار کردن . موافقت کردن با کسی بر خواسته ٔ او. (اقرب الموارد از لسان ).
سهلانگارفرهنگ مترادف و متضادآسانگیر، بیمبالات، سهلگیر، مسامح، مسامحهکار، ، لاابالی، لاقید، ولنگار ≠ سختگیر، سور
کاهلفرهنگ مترادف و متضادبی عار، بیغیرت، بیکاره، تنآسا، تنبل، تنپرور، سست، مسامح، ناتوان، هیچکاره ≠ زرنگ
آسان گذارلغتنامه دهخداآسان گذار. [ گ ُ ] (نف مرکب ) سَمح : رفیقی نیک یار از لشکری به دلی آسان گذار از کشوری به . (ویس و رامین ).|| سهل انگار. مسامح . سهل .
تنبلفرهنگ مترادف و متضاد۱. بچهننه، بیحال، بیغیرت، تنزن، بیحال، بیکاره، تنآسا، تنبلباشی، تنپرور، سپوزکار، سست، کاهل، لش، مسامح، هیچکاره ≠ زرنگ، کوشا ۲. درسنخوان
مسامحه کارلغتنامه دهخدامسامحه کار. [ م ُ م َ ح َ / م ِ ح ِ ] (ص مرکب ) سهل انگار. مسامح . متساهل . و رجوع به مسامحه شود.
مسامحتلغتنامه دهخدامسامحت . [ م ُ م َ ح َ ] (ع مص ) مسامحة. مسامحه . با هم کار آسان گرفتن ، و گاهی تجرید کرده به معنی آسان کردن کار کسی و آشتی و آسانی کردن و سهل گرفتن و نیز چیزی را سهل پنداشته توجه به آن نکردن ، مشتق از سمح که به معنی جوانمردی و آسان گرفتن است . (غیاث ). گذشت کردن . ندیده گرفت
مسامحه کردنلغتنامه دهخدامسامحه کردن . [ م ُ م َ ح َ / م ِ ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سهل انگاری کردن . تساهل نمودن . مدارا کردن . اغماض کردن . و رجوع به مسامحه شود.
مسامحهلغتنامه دهخدامسامحه . [ م ُ م َ ح َ ] (ع اِمص ) مسامحة. مسامحت . سهل انگاری و آسان شمردگی و تهاون و تغافل . (ناظم الاطباء). آسان فراگرفتن . با کسی آسان و سهل فرا گرفتن . آسان گزاری . آسانی . مساهله . مساهلت . اغماض . به نرمی رفتار کردن . مدارا کردن . || نرمی و مدارا. || تنبلی و کاهلی . (ن