مستانلغتنامه دهخدامستان . [ م َ ] (ص ) مزید علیه مست . (آنندراج ). الف و نون آخر معنی جمعی به کلمه نمیدهد، مانند دایگان و بهاران . (یادداشت مرحوم دهخدا). الف ونون مفهوم شدت و مبالغه به کلمه میدهد : جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنودستم که با مستان و دیوانه حل
مستانفرهنگ فارسی عمید۱. درحالت مستی.۲. (صفت) [مجاز] ازخودبیخودشده؛ مست: ◻︎ سوی رز باید رفتن بهصبوح / خویشتن کردن مستان و خراب (منوچهری: ۷).
میستانلغتنامه دهخدامیستان . [ م َ/ م ِ ی َس ْ / م َ / م ِ ی ْ س ِ ] (اِ مرکب ) میکده و شرابخانه و خمخانه و جایی که در آن شراب را حفظ کنند. (ناظم الاطباء). جایی که در آنجا شراب را سبیل کنند. (نا
میستانلغتنامه دهخدامیستان . [ م ِ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی ، واقع در 7هزارگزی شمال باختری جویبار با 270 تن جمعیت . آب آن از چاه و آب بندان و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
مشتانلغتنامه دهخدامشتان . [ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کازرون است و 423 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
مستانهلغتنامه دهخدامستانه . [ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریه ٔ مستانه و جلوه ٔ مستانه . (آنندراج ). منسوب به مست . به صفت مست . چون مستان در حال مستی . با حالت مستی . به مستی <sp
مستأنیلغتنامه دهخدامستأنی . [ م ُ ت َءْ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استیناء. درنگ کننده و انتظارنماینده . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استئناء و استیناء شود.
مستأنسلغتنامه دهخدامستأنس . [ م ُ ت َءْ ن ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استیناس . || آرام یابنده که توحش او برود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مأنوس . الفت گیرنده و خوگر. (غیاث ) (آنندراج ). خوگیر : چون خلاص یافت بدان حالت مستأنس گردد و نفرت او از آن صورت نقصان پذیرد
مستأنسینلغتنامه دهخدامستأنسین . [ م ُ ت َءْ ن ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مستأنس (در حالت نصبی و جری ). انس گیرندگان . مأنوسان . الفت گیرندگان :... ولکن اذا دعیتم فادخلوا فاذا طعمتم فانتشروا و لا مستأنسین لحدیث ... (قرآن 53/33). و رجوع به مستأنس شود.
مستأنفلغتنامه دهخدامستأنف . [ م ُ ت َءْ ن َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر استیناف . رجوع به استئناف و استیناف شود. || از سرگرفته . نو. از نو. مجدد. جدید. از سر.- امر مستأنف ؛ کار نو که کسی نکرده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).- مستأنف علیه
مست بازیلغتنامه دهخدامست بازی . [ م َ ] (حامص مرکب ) عمل مست . اعمالی همانند اعمال مستان . حرکاتی به گونه ٔ مستان .- مست بازی درآوردن ؛ کمی مشروب نوشیدن و خود را به مستی زدن . تقلید مستان درآوردن در غیرحالت مستی .- || مست بودن و حرکات مستانه کردن . (فرهنگ لغات عام
سُکَارَىٰفرهنگ واژگان قرآنمستان (سکربه زوال عقل بخاطر استعمال چيزي است که عقل را زايل ميکند ،مي گويند و سکر به آن ماده مست کننده مي گويند)
نالینلغتنامه دهخدانالین . (ص نسبی ) (از: نال + ین ، علامت نسبت ) نالی . نئی . از جنس نی : مستان سخن گزافه و چون مستان گر خر نه ای مخر کمر نالین . ناصرخسرو.رجوع به نال شود. || (اِ) در جنوب شرقی ایران و کرمان ، تلفظ دیگری از نهالین .
مستان آبادلغتنامه دهخدامستان آباد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قرلو بخش میاندوآب شهرستان مراغه . واقع در 55هزارگزی جنوب خاوری میاندوآب و 2هزارگزی باختر راه شوسه ٔ شاهین دژ به میاندوآب . 138 تن
مستان آبادلغتنامه دهخدامستان آباد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل . واقع در 24هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 20هزارگزی راه شوسه ٔ اردبیل به تبریز. 580 تن سکنه دارد.
مستانهلغتنامه دهخدامستانه . [ م َ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) چیزی که حرکات و سکنات آن بطور مستان باشد چون لغزش مستانه و رفتار مستانه و گریه ٔ مستانه و جلوه ٔ مستانه . (آنندراج ). منسوب به مست . به صفت مست . چون مستان در حال مستی . با حالت مستی . به مستی <sp
مستانیلغتنامه دهخدامستانی . [ م َ ] (ص نسبی ) مزید علیه مست . (آنندراج ). مستان . مست . نشوان : دمی در آن چمن از روی ذوق کردم سیرغزل سرایان چون عندلیب مستانی . طالب آملی (از آنندراج ).و رجوع به مست ومستان شود.
دمستانلغتنامه دهخدادمستان . [ دَ م ِ ] (اِخ ) نام یکی از قراء بحرین ، و از آنجاست احمدبن الحسن بن علی دمستانی . (یادداشت مؤلف ). قریه ای است پنج فرسنگی میانه ٔ جنوب و مغرب منامه . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
پیرمستانلغتنامه دهخداپیرمستان . [ م َ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه ملایر بهمدان ، میان گرگان و مبارک آباد در 19500گزی ملایر.
خمستانلغتنامه دهخداخمستان . [ خ ُ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، دارای 316 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات است . شغل اهالی زراعت و گله داری می باشد. از صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی و راه مالرو است . (از
خمستانلغتنامه دهخداخمستان . [ خ ُ م ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان سربند پایین بخش سربند شهرستان اراک . دارای 211 تن سکنه . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی قالیچه بافی و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی
خمستانلغتنامه دهخداخمستان . [ خ ُ م ِ / خ ُ س ِ ] (اِ مرکب ) خانه ٔ خمار که آنجا خمها بزمین فروبرده باشند و آن را خمخانه و خمکده نیزگویند. (شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) : ای شرابی به خمستان رو و بردار کلیددر او بازکن و رو بر آ