مستأنسلغتنامه دهخدامستأنس . [ م ُ ت َءْ ن ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استیناس . || آرام یابنده که توحش او برود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مأنوس . الفت گیرنده و خوگر. (غیاث ) (آنندراج ). خوگیر : چون خلاص یافت بدان حالت مستأنس گردد و نفرت او از آن صورت نقصان پذیرد
مستنیصلغتنامه دهخدامستنیص . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) کسی که سپس می ماند. (ناظم الاطباء). متأخر. (از اقرب الموارد). || حرکت دهنده و سبک یابنده چیزی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به استناصة شود.
مستنسیلغتنامه دهخدامستنسی ٔ. [ م ُ ت َ س ِءْ ] (ع ص ) کسی که در ادای وام خود مهلت می خواهد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || به نسیه فروختن خواهنده . (منتهی الارب ). رجوع به استنساء شود.
مستأنسلغتنامه دهخدامستأنس . [ م ُ ت َءْ ن ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استیناس . || آرام یابنده که توحش او برود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مأنوس . الفت گیرنده و خوگر. (غیاث ) (آنندراج ). خوگیر : چون خلاص یافت بدان حالت مستأنس گردد و نفرت او از آن صورت نقصان پذیرد
مستأنسینلغتنامه دهخدامستأنسین . [ م ُ ت َءْ ن ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مستأنس (در حالت نصبی و جری ). انس گیرندگان . مأنوسان . الفت گیرندگان :... ولکن اذا دعیتم فادخلوا فاذا طعمتم فانتشروا و لا مستأنسین لحدیث ... (قرآن 53/33). و رجوع به مستأنس شود.
اهلیلغتنامه دهخدااهلی . [ اَ ] (ص نسبی ) نسبت است به اهل . رام شده . رام . مأنوس . مستأنس . آموخته . مقابل وحشی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر دابه که بخانه و آدمیان الفت گیرد. مقابل وحشی . (از ناظم الاطباء). || هر درختی که در بستانها و خانه ها نشانند. (از ناظم الاطباء). مقابل بری .
ضباعلغتنامه دهخداضباع . [ ض ِ ] (ع اِ) ج ِ ضَبُع و ضَبْع. (منتهی الارب ) : ضباع و سباع از خصب آن مراتع بفراخی رسیده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 394). در مأوای سباع و منزل ضباع در خواب غفلت رفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span class="hl" di
مستوحشلغتنامه دهخدامستوحش . [ م ُ ت َ ح ِ ] (ع ص ) وحشت جوینده . (غیاث ) (آنندراج ). وحشت یابنده . خلاف مستأنس . (از اقرب الموارد). اندوهگین . (آنندراج ).آزرده . (زمخشری ) : گفت دانم که مستوحش آورده ای پیغام ایشان بشنو و بیا با من بگوی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص <span clas
مقتبسلغتنامه دهخدامقتبس . [ م ُ ت َ ب ِ] (ع ص ) آتش گیرنده و روشنی گیرنده . (غیاث ) (آنندراج ). آنکه دریافت می کند آتش را از دیگری . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). آنکه آتش گیرد از آتشی دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقتبسان بادیه ٔ هوی را مط
آشنالغتنامه دهخداآشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (ص ) آشنای . معروف . مأنوس . مألوف . گستاخ . نزدیک . اُلفت گرفته . مستأنس بتعارف . پیوسته . بسته . شناسا. شناسنده . مقابل بیگانه ، ناآشنا، غریب : تا دل من در هوای نیکوان شد آشنادر سرشک دی