مستغاثلغتنامه دهخدامستغاث . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از استغاثة.آنکه فریاد از او خواهند. (مهذب الاسماء). کسی که ازاو دادرسی خواهند. (غیاث ) (آنندراج ). آنکه بدو پناه برند. که فریاد ازو خواهند. طلب یاری کرده شده . مستعان و مستنصر. (اقرب الموارد). معول . معتمد. رجوع به استغاثة شود <span clas
مستغاثفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که از او استغاثه شده؛ کسی که از او فریادخواهی شده.۲. (اسم مصدر) استغاثه؛ دادخواهی.
مستغثلغتنامه دهخدامستغث . [ م ُ ت َ غ ِث ث ] (ع ص ) نعت فاعلی از استغثاث . آنکه «غثیث » و ریم را از جراحت خارج کند. (اقرب الموارد). برآورنده ٔ ریم و جز آن از زخم و علاج و مداوات آن کننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه مرهم می نهد بر جراحت و ریم آن را پاک می کند. (ناظم الاطباء). رجوع به استغ
مستغیثلغتنامه دهخدامستغیث . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از استغاثة. فریادخواه یعنی دادخواه . (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ). مستعین و مستنصر. (از اقرب الموارد). صارخ . استغاثه کننده . مستصرخ . و رجوع به استغاثه شود.
مستغاثیلغتنامه دهخدامستغاثی . [ م ُ ت َ ] (ص نسبی ) فریادی و دادخواه ، و تأویل آن به دو وجه است : یکی آنکه مستغاث اسم مفعول است به معنی کسی که از او دادرسی خواهند و آن حاکم باشد، و یاء آن نسبت باشد و مجموعاً به معنی دادخواه ، وجه دیگر آنکه مستغاث مصدر میمی است و یاء آن نسبت یا یاء فاعلیت باشد و
مستغاثیلغتنامه دهخدامستغاثی . [ م ُ ت َ ] (ص نسبی ) فریادی و دادخواه ، و تأویل آن به دو وجه است : یکی آنکه مستغاث اسم مفعول است به معنی کسی که از او دادرسی خواهند و آن حاکم باشد، و یاء آن نسبت باشد و مجموعاً به معنی دادخواه ، وجه دیگر آنکه مستغاث مصدر میمی است و یاء آن نسبت یا یاء فاعلیت باشد و
متغاثیلغتنامه دهخدامتغاثی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) فریادخواه .کلمه ای متداول ولی ناصواب است ، چرا که این را از ثلاثی مزید ناقص می دانند و حال آن که مصدری که به جهت این معنی است اجوف است . صحیح به جای آن مستغاثی است به معنی دادخواه ، بدو وجه : یکی آن که مستغاث صیغه ٔ اسم مفعول است بمعنی کسی که از او
مستمسکلغتنامه دهخدامستمسک . [ م ُ ت َ س َ ] (ع ص ، اِ) آنچه بدان چنگ زنند. مَعض ّ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : عدل شاه مستعان مظلومان ، مستغاث مظلومان و مستمسک مهجوران است . (سندبادنامه ص 112). || بهانه . دست آویز. دلیل . عذر.
اناثلغتنامه دهخدااناث .[ اُ ] (از ع ، اِ) ماده از انسان ، بزرگ باشد یا کوچک ، دختر باشد یا زن . (ناظم الاطباء). زنان . مادگان :از تو نوشند از ذکور و از اناث بی دریغی در عطایا مستغاث . مولوی .- اناثاً و ذکوراً؛ خواه زن و خواه مرد و
ملهوفلغتنامه دهخداملهوف . [ م َل ْ ] (ع ص ) اندوهگین . (مهذب الاسماء) (غیاث ). حسرت خورنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اندوهگین از درد یا رفتن مال . (از اقرب الموارد). متحسر. دریغخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- ملهوف القلب ؛ سوخته دل . (منتهی ال
عوادیلغتنامه دهخداعوادی . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عادیة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عَواد. رجوع به عادیة و عواد شود. || سختیها و بلاها: عوادی الدهر؛ عوایق روزگار. (از اقرب الموارد) : مستغاث کرد و زنهار خواست تا مگر عوادی آن هول و بَوادی آن حول به تضرع و ابتهال بزوال
مستغاثیلغتنامه دهخدامستغاثی . [ م ُ ت َ ] (ص نسبی ) فریادی و دادخواه ، و تأویل آن به دو وجه است : یکی آنکه مستغاث اسم مفعول است به معنی کسی که از او دادرسی خواهند و آن حاکم باشد، و یاء آن نسبت باشد و مجموعاً به معنی دادخواه ، وجه دیگر آنکه مستغاث مصدر میمی است و یاء آن نسبت یا یاء فاعلیت باشد و
المستغاثلغتنامه دهخداالمستغاث . [ اَ م ُ ت َ ] (ع اِ) پناهگاه . ملجاء. گریزگاه . || (صوت ) در مقام استغاثه گویند یعنی مرا پناه دهید و بدادم برسید. الغیاث : و روی بخراشید و المستغاث ای مسلمین آواز درداد. (سندبادنامه ص 73).