مسقطیلغتنامه دهخدامسقطی . [ م َ ق َ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به مسقط. از مسقط. رجوع به مسقط شود. || حلوای مسقطی ؛ نوعی حلوا(شیرینی ) از نشاسته و بادام ، و اصل آن مسخته است و عرب مشاش گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی شیرینی از نشاسته و هل که به شکل لوزی برند و زفت تر از راحةالحلقوم است . (یادد
مسقطیفرهنگ فارسی معین(مَ قَ) [ ع . ] (اِ.) نوعی شیرینی شبیه ژله که از نشاسته وشکر و مواد معطر می سازند.
مسقطلغتنامه دهخدامسقط. [ م َ ق َ ] (اِخ ) روستایی است به ساحل دریای خزر. (منتهی الارب ). رستاقی است در ساحل بحر خزر در نزدیکی باب الابواب که اهالی آن طایفه ای هستند از مسلمانان با قوت و شوکت ، و در بین دربند و لگزستان واقع شده است . (از معجم البلدان ).
مسکتلغتنامه دهخدامسکت . [ م ُ س َک ْ ک َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از تسکیت . ساکت کرده شده . خاموش گردانیده . (از اقرب الموارد). رجوع به تسکیت شود. || آخرین تیر و تیر پسین از تیرهای قمار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مسکتلغتنامه دهخدامسکت . [ م ُ ک َ ] (ع ص ) خاموش شده . ساکت شده . خاموش : امیر محمود این حدیث را هیچ جوابی نداشت مسکت آمد و خاموش ایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 688).
مسکتلغتنامه دهخدامسکت .[ م ُ ک ِ / م ُ س َک ْ ک ِ ] (ع ص ) خاموش کننده . ساکت کننده . (از اقرب الموارد). رجوع به اسکات و تسکیت شود.
مساقطلغتنامه دهخدامساقط. [ م َ ق ِ ] (ع اِ) ج ِ مسقط. (آنندراج ). رجوع به مسقط شود. جای زدن و جای افتادن . (آنندراج ). جایی که چیزها می افتد. (ناظم الاطباء) : عتبی آورده است که در آن ایام مردم را دیدمی که در مساقط ارواث تتبع و تفحص دانه ها کردندی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی
شیرینیفرهنگ فارسی طیفیمقوله: حرکت لات، تنقلات، حلوا، شیرینیِ تر، خشک، خامهای، دانمارکی، رولت سوهان، ارده، حلواارده، حلواشکری، قطاب، پشمک، گز، باقلوا، لوز، مسقطی، کاک، نانبرنجی، پیراشکی زبان، کشمشی زلوبیا، بامیه، غرابیه، غبیدهبادام بستنی، پلمبیر، فالوده، اسکیمو چیز شیرین آبنبات (چوبی، کشی، قیچی)، اطلسی، بُنبُن، پاستیل
شیرینیلغتنامه دهخداشیرینی . (ص نسبی ، اِ مرکب )هر چیز شیرین . هر چیز که مزه ٔ قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. (یادداشت مؤلف ). || آنچه پزند و سازند از خوردنیهای شیرین . خوردنیهای گوناگون که از شکر و عسل و قند ممزوج با دیگر چیزها سازند. آنچه قناد پزد از اقسام خوردنیهای شیرین ، از آن جمله است
حلوالغتنامه دهخداحلوا. [ ح َ ] (ع اِ) نوعی از شیرینی . شیرینی . (مهذب الاسماء). هر چیز شیرین . حلاوی . (از مهذب الاسماء) (غیاث ). ابوناجع. (از دهار). ابوطیب . حلوای سفید. حلوای خانگی . آفروشه . خبیص . (زمخشری ). چیزی که از شیرینی ساخته باشند و حلوای سوهان و حلوای مغزی و حلوای شهدی و حلوای مقر