مشاشلغتنامه دهخدامشاش . [ م ُ ] (ع اِ) زمین نرم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (برهان ) (از اقرب الموارد). || نفس . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (برهان ). نَفس . (اقرب الموارد) (از محیط المحیط). یقال : فلان طیب المشاش ؛ ای کریم النفس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سرشت و نژاد. (منتهی الارب ) (
مشاشلغتنامه دهخدامشاش . [ م َ ](اِ) انگبینه و آن عسلی باشد قوام داده که بر طبق ریزند و پهن کنند تا سرد شود و سخت گردد و در وقت خوردن دندان گیر باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). حلوای صابونی . مشخته . (صحاح الفرس ). مشخته . (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 458</
مشاشفرهنگ فارسی معین(مُ) [ ع . ] (اِ.) 1 - زمین نرم . 2 - نفس . 3 - سرشت و طبیعت . 4 - نژاد. 5 - مرد چست و سبک و خوش طبع زیرک . ج . مشاشه .
مساسلغتنامه دهخدامساس . [ ] (اِ) این کلمه در عبارت زیر از تاریخ مبارک غازانی آمده است اما معنی آن روشن نیست و شاید با توجه به لغت مساسجی که در همان کتاب آمده است به معنی پولی باشد که به ربا و مرابحه و تنزیل دهند : در این وقت که این معامله با صاحب دیوان بکردند و این آوا
مساسلغتنامه دهخدامساس . [ م َ س ِ ] (ع اِ فعل ) اسم فعل است به معنی لمس کن و مس کن . (اقرب الموارد).- لامساس ؛ لمس مکن . مس مکن . و آن ازشواذ است .
مساسلغتنامه دهخدامساس . [ م َس ْ سا ] (ع ص ) مبالغه است مصدر مس را. بسیار لمس کننده . (اقرب الموارد).
مساسلغتنامه دهخدامساس . [ م ِ ] (ع مص ) مماسة. لمس کردن . (اقرب الموارد). سودن به دست . (غیاث ) (آنندراج ). یکدیگر را بسودن . (ترجمان القرآن جرجانی ) : قال فاذهب فان لک فی الحیاة أن تقول لامساس ... (قرآن 97/20).آن مساس طفل چه بْود
مشاشةلغتنامه دهخدامشاشة. [ م ُ ش َ ] (ع اِ) سر استخوان نرم که توان خائید آن را. ج ،مشاش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رأس العظم الممکن المضغ. (بحر الجواهر). و رجوع به مشاش شود. || زمین سخت که درآن چاهها کنند و پس آن بندی گذارند که چون چاه پر گردد آن زمین سیراب
مشختهلغتنامه دهخدامشخته . [ م ُ ش َ ت َ / ت ِ ] (اِ) حلوایی بود صافی و درشت و به تازی آن را مشاش خوانند، چین در چین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 458). حلوای صابونی باشد و به تازی آن را مشاش خوانند چین در چین بود. (صحاح الفرس ).
مسقطیلغتنامه دهخدامسقطی . [ م َ ق َ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به مسقط. از مسقط. رجوع به مسقط شود. || حلوای مسقطی ؛ نوعی حلوا(شیرینی ) از نشاسته و بادام ، و اصل آن مسخته است و عرب مشاش گوید. (یادداشت مرحوم دهخدا). || نوعی شیرینی از نشاسته و هل که به شکل لوزی برند و زفت تر از راحةالحلقوم است . (یادد
انگبینهلغتنامه دهخداانگبینه . [ اَ گ َ / گ ُ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) نام حلوایی است و آن عسلی باشد که نیک بقوام آورده باشند و بر طبقی ریزند تا سخت شود و دندان گیرگردد. (برهان قاطع). نام حلوایی است که از انگبین پزند و در
صفاحلغتنامه دهخداصفاح .[ ص ِ ] (اِخ ) موضعی است بین حنین و انصاب حرم بر جانب چپ آنکه از مشاش به مکه درآید و فرزدق ، حسین بن علی را در طریق عراق در آنجا دیده و گوید : لقیت الحسین بأرض الصفاح علیه الیلامق والدرق ...و ابن مقبل راست در مرثیه ٔ عثمان بن عفان <s
مشاشةلغتنامه دهخدامشاشة. [ م ُ ش َ ] (ع اِ) سر استخوان نرم که توان خائید آن را. ج ،مشاش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رأس العظم الممکن المضغ. (بحر الجواهر). و رجوع به مشاش شود. || زمین سخت که درآن چاهها کنند و پس آن بندی گذارند که چون چاه پر گردد آن زمین سیراب
انمشاشلغتنامه دهخداانمشاش . [ اِ م ِ ] (ع مص ) دریافتن و حاصل کردن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
امشاشلغتنامه دهخداامشاش . [ اِ ] (اِ) قیاس و اندازه و مقیاس . (ناظم الاطباء). ناظم الاطباء با علامت «پ » یعنی پارسی آورده و در جای دیگر دیده نشد.
امشاشلغتنامه دهخداامشاش . [ اِ ] (ع مص ) با مغز شدن استخوان . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). امخاخ . (از اقرب الموارد). || شاخ نرم و نازک برآوردن سَلَم (یک نوع درخت خاردار). (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
طیب المشاشلغتنامه دهخداطیب المشاش . [ طَی ْ ی ِ بُل ْ م ُ ] (ع ص مرکب ) کریم النفس . یقال : فلان ٌ طیب المشاش ؛ ای کریم النفس . (منتهی الارب ).