مشاقلغتنامه دهخدامشاق .[ م َ شاق ق ] (ع اِ) سختیها. ج ِ مشقة. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : جوان را عذار ارغوانی در تحمل مشاق فراق زعفرانی شد. (سندبادنامه ص 188).
مشاقلغتنامه دهخدامشاق . [ م َش ْ شا ] (ع ص ) بسیار مشق کاری کننده . (غیاث ) (آنندراج ). مأخوذ از عربی مشخ کننده و کاری کننده . (ناظم الاطباء). || آن که مشق خط میدهد و تعلیم خط میکند. (از ناظم الاطباء). آن که خط آموزد. معلم خط. خوش نویس که مشق خط دهد. خطآموز. آن که خط خوش دارد و خط آموزد. معل
پارهچین عکسیphotomosaic, photographic mosaic, mosaic 2واژههای مصوب فرهنگستانتصویری یکپارچه که از کنار هم چیدن عکسهای یک منطقه به دست میآید
چمشاکلغتنامه دهخداچمشاک . [ چ َ ] (اِ) پاافزار و کفش را گویند. (برهان ). بمعنی چمتاک و چمتک است که کفش را گویند. (از جهانگیری ). کفش و چیزی شبیه به چارق عجم که از بیت المقدس آرند، ولی اطراف آن دوخته نیست . مرادف چمشک در معنی . (از رشیدی ). بمعنی پاافزار است . (انجمن آرا). مرادف چمشک و چمناک و
میشاقلغتنامه دهخدامیشاق . (ع اِ) کانه مفرد مواشیق ، که به معنی دندانه های کلید است . (از منتهی الارب ، ماده ٔ وش ق ). جمع آن مواشیق است . (از اقرب الموارد).
مساغلغتنامه دهخدامساغ . [ م َ ] (ع مص ) مصدر میمی است از سوغ . آسان به گلو فروشدن چیزی . گوارندگی . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سوغ شود. || (اِ) جای گذر و راه . (منتهی الارب ). مدخل . (اقرب الموارد). جای روانی چیزی و جای روان شدن و جواز. (غیاث ) (آنندراج ). گذرگاه :
مشاقیصلغتنامه دهخدامشاقیص . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مِشقَص : فیرمونه بالمشاقیص و المعابل العراض النصول حتی تنکسر. (الجماهر بیرونی ص 76). و رجوع به مشقص شود.
مشاقاةلغتنامه دهخدامشاقاة. [ م ُ ] (ع مص )(از «ش ق و») سختی کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). معاسرة. (تاج العروس ج 10 ص 201) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به سختی و جنگ و مانند آن مروسیدن . || نبرد کردن با کس
مشاقحةلغتنامه دهخدامشاقحة.[ م ُ ق َ ح َ ] (ع مص ) همدیگر را دشنام دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاقذةلغتنامه دهخدامشاقذة. [ م ُ ق َ ذَ ] (ع مص ) همدیگر را دشمنی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معادات . دشمنی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پی تاگرلغتنامه دهخداپی تاگر. [ گ ُ ] (اِخ ) نام غیبگوئی برادر آپولودورِ آم فی پولیس ، مشاق قشون بعهد اسکندر. (ایران باستان ج 2 ص 1930 و 1919).
مکتبلغتنامه دهخدامکتب . [ م ُ ت ِ / م ُ ک َت ْ ت ِ ] (ع ص ) آنکه خط آموزاند. (مهذب الاسماء). مشاق و ادب آموز را گویند. (از انساب سمعانی ). آموزنده ٔ کتابت ، و منه کان الحجاج مکتباً با لطائف ای معلماً. (منتهی الارب ). آموزنده ٔ کتاب و مکتب دار. (ناظم الاطباء).
مشاقیصلغتنامه دهخدامشاقیص . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مِشقَص : فیرمونه بالمشاقیص و المعابل العراض النصول حتی تنکسر. (الجماهر بیرونی ص 76). و رجوع به مشقص شود.
مشاقاةلغتنامه دهخدامشاقاة. [ م ُ ] (ع مص )(از «ش ق و») سختی کشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). معاسرة. (تاج العروس ج 10 ص 201) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به سختی و جنگ و مانند آن مروسیدن . || نبرد کردن با کس
مشاقحةلغتنامه دهخدامشاقحة.[ م ُ ق َ ح َ ] (ع مص ) همدیگر را دشنام دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشاقذةلغتنامه دهخدامشاقذة. [ م ُ ق َ ذَ ] (ع مص ) همدیگر را دشمنی کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). معادات . دشمنی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
امشاقلغتنامه دهخداامشاق . [ اِ ] (ع مص ) بتازیانه زدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد) (آنندراج ). || رنگ کردن جامه با مَشق یا مِشق (رنگ سرخ ). (از اقرب الموارد).