مشعللغتنامه دهخدامشعل . [ م ُع ِ ] (ع ص ) پراکنده به هر جهتی . (منتهی الارب ). و هرچیز پراکنده به هر جهتی : جراد مشعل ؛ ملخهای متفرق وپراکنده . یقال : جاؤوا کالجراد المشعل . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) . || آتش افروز. آن که آتش می افروزد و سوزان ...جاء فلان کالحریق المشعل ؛ آمد فلان مان
مشعللغتنامه دهخدامشعل . [ م َ ع َ ] (ع اِ) مشعلة. قندیل و پلیته . (منتهی الارب ). قندیل . ج ، مَشاعل . (اقرب الموارد). قندیل و پلیته . ج ، مشاعل . قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند. (ناظم الاطباء). چوب بلندی است که بر سر آن ژنده
مشعللغتنامه دهخدامشعل . [ م ِ ع َ ] (ع اِ) پالونه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مشعال . صافی . (از اقرب الموارد). || خنور از چرم که در وی نبیذ کنند. ج ، مَشاعل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مِشعال . چیزی که اهل بادیه قطعاتی از چرم را به هم دوزند و بر چهار پایه از چوب استوار کنند شراب را
مشعللغتنامه دهخدامشعل . [ م ُ ع َ ] (ع ص ) افروخته شده . (ناظم الاطباء). || سریع و تند وخشمگین : جاء فلان کالحریق المشعل ؛ ای مسرعاً غضبان . (اقرب الموارد). و رجوع به مدخل قبل معنی دوم شود.
مشعلدیکشنری عربی به فارسیچراغ دريايي , ديدگاه , برج ديدباني , امواج راديويي براي هدايت هواپيما , باچراغ يانشان راهنمايي کردن , اتش بزرگ , اتش بازي , چراغ خوراکپزي ياگرم کن , اتشخان
مسهللغتنامه دهخدامسهل . [ م ُ س َهَْ هََ ] (ع ص ) نعت مفعولی از تسهیل . سبک کرده شده . آسان کرده شده . (ناظم الاطباء) : کشف و بیان این معانی میسر و مسهل گشته چگونه شاید که حال آن معطل و مهمل ماند. (جامع التواریخ رشیدی ). || نرم شده . (ناظم الاطباء).
مسهللغتنامه دهخدامسهل . [ م ُ س َهَْ هَِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تسهیل . نرم و آسان گرداننده . (ناظم الاطباء). آسان کننده . سهل گیرنده .
مسهللغتنامه دهخدامسهل . [ م ُ هََ ] (ع ص ) شکم رانده شده . داروی مسهل داده شده . || گرفتار شکم روش . (ناظم الاطباء).
مسحللغتنامه دهخدامسحل . [ م ِ ح َ ] (اِخ ) نام جنّیه ای که عاشق اعشی بود. (از منتهی الارب ). نام تابعه ٔ اعشی که از جنیّان بود و اعشی گمان می برد که او را دنبال می کند. (از اقرب الموارد).
مسحللغتنامه دهخدامسحل . [ م ِ ح َ ] (ع ص ، اِ) تیشه . (منتهی الارب ).منحت . (اقرب الموارد). || سوهان . (دهار) (منتهی الارب ). مبرد. (اقرب الموارد). || داس . (دهار). || خرک پزداغ . (دهار). || زبان ، از هر که باشد. (منتهی الارب ). لسان . (اقرب الموارد). زبان . (دهار). || زبان خطیب . (منتهی الار
مشعلیلغتنامه دهخدامشعلی . [ م َ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زاویه و در بخش شوش است که در شهرستان دزفول واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 6).
مشعلیلغتنامه دهخدامشعلی . [ م َ ع َ ] (ص نسبی ، اِ) مشعل دار. دارنده ٔ مشعل . || نام گلی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشعلچیلغتنامه دهخدامشعلچی . [ م َ ع َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آن که مشعل افروزد.(آنندراج ). کسی که مشعل برمیدارد. (ناظم الاطباء).
مشعلدارلغتنامه دهخدامشعلدار. [ م َ ع َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین که 660 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
مشعلدارلغتنامه دهخدامشعلدار. [ م َ ع َ ] (نف مرکب ) آن که مشعل حمل کند. دارنده و نگاهدارنده ٔ مشعل : نازنین مگذار دل را کز پی پروانگی ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی .خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 880).<b
مشعل خانهلغتنامه دهخدامشعل خانه . [ م َ ع َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) مکانی در سرای امیران و بزرگان که درآن مشعلها را نگهداری می کردند : مشارالیه ... ملازم رکاب اشرف گشته به خدمت مشعلداری و امور مشعل خانه مأمور گشت . (عالم آرا از فرهنگ فارسی
مشعلیلغتنامه دهخدامشعلی . [ م َ ع َ ] (اِخ ) دهی از دهستان زاویه و در بخش شوش است که در شهرستان دزفول واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ، ج 6).
مشعلیلغتنامه دهخدامشعلی . [ م َ ع َ ] (ص نسبی ، اِ) مشعل دار. دارنده ٔ مشعل . || نام گلی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مشعل کشلغتنامه دهخدامشعل کش . [ م َ ع َ ک ُ ] (نف مرکب ) مشعل کُشنده . خاموش کننده ٔ مشعل : چو کردی چراغ مرا نوردارز من ، باد مشعل کشان دور دار. نظامی (شرفنامه ٔ چ وحید ص 11).|| صاحب غیاث و آنندراج در
مشعلچیلغتنامه دهخدامشعلچی . [ م َ ع َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آن که مشعل افروزد.(آنندراج ). کسی که مشعل برمیدارد. (ناظم الاطباء).