مشفقلغتنامه دهخدامشفق . [ م ُ ش َف ْ ف َ ] (ع ص ) دهش کم و قلیل . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مشفقلغتنامه دهخدامشفق . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) مهربان و نصیحت گر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مهربانی کننده . (آنندراج ) (غیاث ).خیرخواه : باش از برای رعیت پدر مشفق . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). چنان نمود که وی امروز ناصح تر و مشفق تر ب
مسفکلغتنامه دهخدامسفک . [ م ِ ف َ ] (ع ص ) بسیارگوی و کثیرالکلام . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
مصفقلغتنامه دهخدامصفق . [ م ُ ص َف ْ ف َ ] (ع ص ) شراب ممزوج . (آنندراج ). می باآب آمیخته . (مهذب الاسماء).
حافظ مشفقلغتنامه دهخداحافظ مشفق . [ ف ِ م ُ ف ِ ] (اِخ ) اسماعیل افندی . یکی از متأخرین شعرای عثمانیه . مولد او سنه ٔ 1221 هَ . ق . در قسطنطنیه . او در هشت سالگی حافظه ٔ قوی نشان میداد. و به سمت منشی دیوان همایون و مشاغل دیگر تعیین شد و درفن انشاء بسیار ماهر گردی
مشفق استرابادیلغتنامه دهخدامشفق استرابادی . [ م ُ ف ِ ق ِ اِ ت َ ] (اِخ ) آقاکوچک نام داشت و ملاقاتش روزی نگردیده . اشعارش جز این بیت درنیافته ام :کار آن عالم ندانم چون کنی هست خون عالمی در گردنت .(از مجمعالفصحاء چ مصفا ص 944).
مشفقیلغتنامه دهخدامشفقی . [ م ُ ف ِ ] (اِخ ) آذر بیگدلی در آتشکده آرد: به کرباس فروشی اوقات میگذراند و بسیار نیک ذات و خجسته صفات بود. از اوست :قاصدم مژده به بیماری اغیار آوردجان فدایش که رساند خبری بهتر از این .و رجوع به آتشکده ٔ آذر چ سنگی ص 260
مشفقانهلغتنامه دهخدامشفقانه . [ م ُ ف ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) از روی مهربانی و محبت . (ناظم الاطباء). محبت آمیز. (از فرهنگ جانسون ) : نصیحت خالص از ریا و صادقانه و وعظ نصیحت آمیز مشفقانه . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص <span class="hl"
مشفقیلغتنامه دهخدامشفقی . [ م ُ ف ِ ] (حامص ) مهربانی و نصیحتگری : بر ملک و خانه ٔ تو ملک مشفقی نمودگر مشفقی نمود مر او را فلک ، رواست . فرخی .این سخن گفت و چون از این پرداخت مشفقی کردو مهربانی ساخت .نظامی
مشفقیلغتنامه دهخدامشفقی . [م ُ ف ِ ] (اِخ ) بغدادی است و در خدمت مولانا لسانی بلکه مولانا را، بجای فرزند بود. بخدمت ارباب شعر رسیده و در قوافی وقوفی دارد. جواب مطلع کمال خجندی که :سرو دیوانه شده از هوس بالایش میرود آب که زنجیر نهد برپایش .گفته ، این غزل از اوست :</
خیرخواهفرهنگ مترادف و متضادپاکطینت، خوشفطرت، خیر، خیراندیش، مشفق، مصلح، ناصح، نیکاندیش، مشفق، نیکخواه ≠ بدخواه
مشفقیلغتنامه دهخدامشفقی . [ م ُ ف ِ ] (اِخ ) آذر بیگدلی در آتشکده آرد: به کرباس فروشی اوقات میگذراند و بسیار نیک ذات و خجسته صفات بود. از اوست :قاصدم مژده به بیماری اغیار آوردجان فدایش که رساند خبری بهتر از این .و رجوع به آتشکده ٔ آذر چ سنگی ص 260
مشفق استرابادیلغتنامه دهخدامشفق استرابادی . [ م ُ ف ِ ق ِ اِ ت َ ] (اِخ ) آقاکوچک نام داشت و ملاقاتش روزی نگردیده . اشعارش جز این بیت درنیافته ام :کار آن عالم ندانم چون کنی هست خون عالمی در گردنت .(از مجمعالفصحاء چ مصفا ص 944).
مشفق شیرازیلغتنامه دهخدامشفق شیرازی . [ م ُ ف ِ ق ِ ] (اِخ ) اسمش میرزا محمد است . روزگاری در خدمت نواب شاهزاده محمدتقی میرزا حکمران بروجرد بطبابت پرداخت . در اواخر دولت خاقانی بشیراز مراجعت کرد و در آن ایام نواب فیروز میرزا از جانب سلطان محمد شاه قاجار بایالت فارس افتخار داشت . مشارالیه در دربارش ع
مشفق کرمانشاهیلغتنامه دهخدامشفق کرمانشاهی . [ م ُ ف ِ ق ِ ک ِ ] (اِخ ) نامش پیر مرادبیک و اصلش از زنگنه و در جوانی ملازم زندیه و در پیری مربی فرزندان امرای شهر شیراز بود. وی را دیده بودم . معقولیتی داشت و از صحبت فضلا و شعرا مشعوف میگشت . بر اشعار حافظ نثری شرح وار می نوشت که مطبوع اماجد نیفتاد. میرزا
مشفقانهلغتنامه دهخدامشفقانه . [ م ُ ف ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) از روی مهربانی و محبت . (ناظم الاطباء). محبت آمیز. (از فرهنگ جانسون ) : نصیحت خالص از ریا و صادقانه و وعظ نصیحت آمیز مشفقانه . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص <span class="hl"
حافظ مشفقلغتنامه دهخداحافظ مشفق . [ ف ِ م ُ ف ِ ] (اِخ ) اسماعیل افندی . یکی از متأخرین شعرای عثمانیه . مولد او سنه ٔ 1221 هَ . ق . در قسطنطنیه . او در هشت سالگی حافظه ٔ قوی نشان میداد. و به سمت منشی دیوان همایون و مشاغل دیگر تعیین شد و درفن انشاء بسیار ماهر گردی