مشک سالغتنامه دهخدامشک سا. [ م ُ / م ِ ] (ص مرکب ) مانند مشک .(ناظم الاطباء). مشک سای . و رجوع به همین کلمه شود.
مشک سافرهنگ فارسی عمید۱. آنکه مشک بساید.۲. [مجاز] خوشبو؛ معطر: ◻︎ تاب بنفشه میدهد طرۀ مشکسای تو / پردۀ غنچه میدرد خندۀ دلگشای تو (حافظ: ۸۲۲)
ماسک ضدِگازgas maskواژههای مصوب فرهنگستانوسیلهای برای پوشاندن صورت، بهویژه دهان و بینی، در برابر گازهای سمّی، بهویژه در هنگام جنگ
چمشکلغتنامه دهخداچمشک . [ چ َ ش َ ] (اِ) مخفف چمشاک است که کفش و پاافزار باشد. (برهان ). بمعنی چمتاک و چمتک و چمشاک است . (از جهانگیری ). کفش . (صحاح الفرس ). کفش و چیزی شبیه به چارق ولی اطراف آن ندوخته که از بیت المقدس آرند. مرادف چمشاک . (از رشیدی ). پاافزار. (از انجمن آرا). مرادف چمشاک و چ
چمشکلغتنامه دهخداچمشک . [ چ َ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا گریوه ٔ بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 37 هزارگزی خاور ملاوی و 37 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک واقع است . کوهستانی و سردسیر است و <span class="hl"
مشیقلغتنامه دهخدامشیق . [ م َ ] (ع ص ) اسب باریک میان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جامه ٔ پوسیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). جامه ای که از بسیاری ِ پوشیدن پاره شده باشد. (ناظم الاطباء). جامه ٔ کهن . (مهذب الاسماء). || رجل مشیق ؛ مرد سبک گ
مشک ساییدنلغتنامه دهخدامشک ساییدن . [ م ُ / م ِ دَ ] (مص مرکب ) مشک کوبیدن و آن را مانند گرد درآوردن . مشک سودن . کنایه از پراکندن بوی خوش : غلامان را بگو تا عود سوزندکنیزک را بگو تا مشک ساید.سعدی .
مشک سایلغتنامه دهخدامشک سای . [ م ُ / م ِ ] (نف مرکب ) مشک ساینده . آنکه مشک را بساید. || کنایه از معطر و خوشبوی ، و خوشبوی سازنده اطراف و چیزها را : پریچهرگان پیش خسرو به پای سرزلفشان بر سمن مشکسای . فردوسی
مشک ساییلغتنامه دهخدامشک سایی . [ م ُ / م ِ ] (حامص مرکب ) عمل مشک سای . سائیدن مشک و عطرافشانی : کند چشمشان از شبه حقه بازی کند زلفشان بر سمن مشکسائی .فرخی .
سالغتنامه دهخداسا. (نف مرخم ) سای و ساینده . این کلمه بصورت مزید مؤخر (پسوند) با کلمات دیگر ترکیب شود و بمعانی زیر آید:1 - ساینده ، لمس کننده . مماس شونده : آسمان سا، اوج سا، بندسا، پهلوسا، جبهه سا، جبین سا، سرمه سا، سمن سا، فلک سا، گردون سا <span clas
مشکلغتنامه دهخدامشک . [ م َ ] (اِ) (اصطلاح کشتی گیران ) فنی است از کشتی که دست راست حریف را با دست چپ گیرند و به گردن خود بکشند. پای راست او را با دست راست بگیرندو به گردن گیرند و از سر خود او را به زمین زنند.
مشکلغتنامه دهخدامشک . [ م َ ] (اِ)خیک سقایان . (آنندراج ). قربه . (منتهی الارب ) (نصاب الصبیان ). رکوه . قندید. غرب . غاویه . اناب . (منتهی الارب ). در پهلوی مشک ، و آن اصلاً بمعنی چرم ، مخصوصاً چرمی که در آن آب ریزند و سپس بصورت «مشک اپرزین » در پهلوی ... درآمده بمعنی خیمه ٔسلطنتی و همین مع
مشکلغتنامه دهخدامشک . [ م ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان رودآب است که در بخش فهرج شهرستان بم واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
مشکلغتنامه دهخدامشک . [ م ُ / م ِ ] (اِ) ... ناف آهوی خطائی است و عربان مسک خوانند. (برهان ). فارسی به کسر میم و اهل ماوراءالنهر بضم میم خوانند و عرب مِسک بجای شین ، سین دانند و مشک بر چهار قسم خواهد بود اول را ترکی نامند از حیوانی شبیه به آهوی چینی بطریق حی
مشکفرهنگ فارسی عمید۱. پوست دباغیشدۀ گوسفند که آن را قالبی کنده باشند و در آن آب یا دوغ یا چیز دیگر نگهداری میکنند؛ خیک.۲. [عامیانه، مجاز] شکم.
رامشکلغتنامه دهخدارامشک . [ م ِ ] (اِمص ) بمعنی رامشت است که آرامش و آرامیدن و رامشگر باشد. (آنندراج ) (برهان ). مزیدفیه رامش است . (فرهنگ نظام ). مثل رامش است . (از منتخب اللغات ). رجوع به رامش و رامشت شود.
چشمه کمرمشکلغتنامه دهخداچشمه کمرمشک . [ چ َ م َ ک َ م َم ُ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع بلوک زرند کرمان است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 244).
چمشکلغتنامه دهخداچمشک . [ چ َ ش َ ] (اِ) مخفف چمشاک است که کفش و پاافزار باشد. (برهان ). بمعنی چمتاک و چمتک و چمشاک است . (از جهانگیری ). کفش . (صحاح الفرس ). کفش و چیزی شبیه به چارق ولی اطراف آن ندوخته که از بیت المقدس آرند. مرادف چمشاک . (از رشیدی ). پاافزار. (از انجمن آرا). مرادف چمشاک و چ
چمشکلغتنامه دهخداچمشک . [ چ َ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بالا گریوه ٔ بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 37 هزارگزی خاور ملاوی و 37 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خرم آباد به اندیمشک واقع است . کوهستانی و سردسیر است و <span class="hl"
جمشکلغتنامه دهخداجمشک . [ ج َ ش َ ] (اِ) بمعنی جمشاک است که کفش و پای افزار باشد، و به این معنی با جیم فارسی (چمشک ) هم آمده است . (برهان ).