مشکولغتنامه دهخدامشکو. [ م َ ] (اِ مصغر) تصغیر مشک و خیک هم هست که مشکیجه باشد. (برهان ).مصغر مشک یعنی مشک کوچک و مشکیجه . (ناظم الاطباء).
مشکولغتنامه دهخدامشکو. [ م َ ک ُوو ] (ع ص ) گله کرده شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || دردناک . (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || که به اندک بیماری سست شده باشد. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط).
مشکولغتنامه دهخدامشکو. [ م ُ / م َ ] (اِ) مشکوی . بتخانه . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). بتخانه را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ). بتخانه و بتکده . (ناظم الاطباء) : نه چون خسروانی نه چون تو بتابت و برهمن دید مشکوی گنگ .
مسکولغتنامه دهخدامسکو. [ م ُ ک ُ ] (اِخ ) موسکو. شهری است بزرگ و پرجمعیت ، پایتخت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که در زمین جلگه ای واقع شده در کنار رودی به نام مسکوا که شعبه ای از رود ولگاست . مرکز سیاست و صنایع گوناگون و دارای دانشگاه های متعدد است . جمعیت آن با حومه در حدود هفت میلیون تن اس
مسقویلغتنامه دهخدامسقوی . [ م َ ق َ وی ی ] (ع ص ) کشت آب خورده و کشت آبی ، خلاف عدی . کشت دشتی که از باران آب خورد. (منتهی الارب ). در مقابل مظمأی که آسمان آن را آبیاری می کند. (از اقرب الموارد). کشت بر آب رود و کاریز. (مهذب الاسماء). کشت که آب رود و چشمه خورد. مسقاوی . مسقی . آبی .مقابل دیم
مشکوییلغتنامه دهخدامشکویی . [ م َ ] (اِخ ) بمعنی آخر مشکویه است که نام نوایی و لحنی از موسیقی باشد. (برهان ). نام نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء).
مشکورلغتنامه دهخدامشکور. [ م َ ] (ع ص ) پسندیده و ستوده . (غیاث ) (آنندراج ). مقبول شده در درگاه خدای تعالی جل شأنه . سپاس داشته شده و ستایش شده و ستوده شده و شکر کرده شده و سزاوار ستایش و سپاس و حمد و پسندیده و پذیره و مقبول و خوش آیند. (ناظم الاطباء) : و من اراد الاَ
مشکوفهلغتنامه دهخدامشکوفه . [ م َ ف َ / ف ِ ] (اِ) نوعی از حلوای مغز بادام و شکر است . و آن را مشکوفی هم میگویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). مشکوفی . (بهار عجم ) (آنندراج ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مشکوفیلغتنامه دهخدامشکوفی . [ م ُ ] (اِ) در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ) : اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن ب
مشگوواژهنامه آزادمُشگو، مُشگوی، مشکو، مشکوی: کوشک، کاخ، حرمسرا وگرنه از مدائن راه می پرس ره مشگوی شاهنشاه می پرس ... ملک را هست مشگوئی چو فرخار در آن مشگو کنیزانند، بسیار نظامی، خسرو و شیرین
مشک مالیفرهنگ فارسی عمیدعمل مالیدن مشک.⟨ مشکمالی کردن بر کاری: [قدیمی، مجاز] انجام دادن کاری (مانند نواختن موسیقی) به بهترین شکل: ◻︎ چو بر مشکویه کردی مشکمالی / همه مشکو شدی پرمشک حالی (نظامی۲: ۲۰۳).
حرمفرهنگ مترادف و متضاد۱. مرقد، ضریح، آرامگاه، بقعه، زیارتگاه، زیارت، مزار ۲. حرمخانه، حرمسرا، شبستان، مشکو ۳. معبد، عبادتگاه، مکان مقدس، کعبه ۴. پناهگاه، مامن، ملجفرزند، اهل و عیال ۵. پردگیان، پردهنشینان ۶. پیرامون، گرداگرد
ملامت دیدهلغتنامه دهخداملامت دیده . [ م َ م َ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) ملامت کشیده . ملامت زده . سرزنش دیده . نکوهیده شده . آنکه مورد عتاب و سرزنش واقع شده : بدان مشکو که فرمودی رسیدم در او مشتی ملامت دیده دیدم . <p class="autho
مشکوییلغتنامه دهخدامشکویی . [ م َ ] (اِخ ) بمعنی آخر مشکویه است که نام نوایی و لحنی از موسیقی باشد. (برهان ). نام نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء).
مشکورلغتنامه دهخدامشکور. [ م َ ] (ع ص ) پسندیده و ستوده . (غیاث ) (آنندراج ). مقبول شده در درگاه خدای تعالی جل شأنه . سپاس داشته شده و ستایش شده و ستوده شده و شکر کرده شده و سزاوار ستایش و سپاس و حمد و پسندیده و پذیره و مقبول و خوش آیند. (ناظم الاطباء) : و من اراد الاَ
مشکوفهلغتنامه دهخدامشکوفه . [ م َ ف َ / ف ِ ] (اِ) نوعی از حلوای مغز بادام و شکر است . و آن را مشکوفی هم میگویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). مشکوفی . (بهار عجم ) (آنندراج ). و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
مشکوفیلغتنامه دهخدامشکوفی . [ م ُ ] (اِ) در کشف اللغات نام حلوایی که بادام را سوده با شکر پزند و از جوهر لفظ مستفاد میشود که مشک را در آن دخلی باشد. و آن را مشکوفه هم گویند. (بهار عجم ) (آنندراج ) : اندوه مخور بسحاق از چربی مشکوفی شاید که چو وابینی خیر تو در آن ب