مصافلغتنامه دهخدامصاف . [ م َ صاف ف ] (ع اِ) ج ِ مَصَف ّ. (منتهی الارب ). موضعهای صف . (از یادداشت مؤلف ). جاهای صف زدن . (منتهی الارب ). || جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی . محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره : فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراسته
مصافلغتنامه دهخدامصاف . [ م ُ صاف ف ] (ع ص ) صف زده مقابل هم . (ناظم الاطباء). || صفه های مقابل هم ساخته شده . گویند: هو مصافی ؛ یعنی صفه ٔ او مقابل صفه ٔ من است . حدیث : کان (ص ) مصاف العدو. (از ناظم الاطباء).
مصاففرهنگ مترادف و متضاد۱. آرزم، جنگ، رزم، غزا، غزوه، نبرد ۲. صفآرایی ۳. میدان جنگ، رزمگاه، عرصه نبرد، عرصه، میدان نبرد ≠ آرامش، صلح
مسافلغتنامه دهخدامساف . [ م َ ] (ع اِ) دوری و بعد. (منتهی الارب ). بعد و مسافت و فاصله . ج . مَساوف . (اقرب الموارد). || بینی . بدان جهت که می بوید (از مصدر سوف به معنی بوئیدن ). (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
مسیافلغتنامه دهخدامسیاف . [ م ِ ] (ع ص ) مادر فرزندمرده . (منتهی الارب ماده ٔ س و ف ) (ناظم الاطباء).
مصائفلغتنامه دهخدامصائف . [ م َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ مَصیف . (ناظم الاطباء) (دهار). ج ِ مصیف ، به معنی ییلاقها. (یادداشت مؤلف ) (آنندراج ). رجوع به مصیف شود.
مصافاتلغتنامه دهخدامصافات . [ م ُ ] (ع مص ) مصافاة. (ناظم الاطباء). رجوع به مصافاة شود. با هم دوستی کردن . با کسی دوستی به اخلاص داشتن . (یادداشت مؤلف ). با کسی دوستی ویژه داشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). دوستی کردن با کسی به پاکی . || (اِمص ) دوستی خالص . (ترجمان القرآن ص <span
مصافاةلغتنامه دهخدامصافاة. [ م ُ ] (ع مص ) راست و خالص کردن دوستی و اخوت را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : لایخرج عنه ملک مقرب و لا نبی مرسل و لا صفی لمصافاته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). مصافات . رجوع به مصافات شود.
مصافحلغتنامه دهخدامصافح . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) مردی که زنا کند با هر زنی ، اصیل باشد یا کنیزی . (منتهی الارب ) (از آنندراج ). مردی که زنا کند با زنی ، خواه آزاد باشد آن زن و یا کنیز. (ناظم الاطباء). آنکه با زنی از کنیز و حره تباه کاری کند. (یادداشت مؤلف ).
آهن سلبفرهنگ فارسی عمیدکسی که جوشن یا خفتان فولادی پوشیده باشد: ◻︎ جایی که برکشند مصاف از بر مصاف / وآهنسلب شوند یلان از پس یلان (فرخی: ۳۳۰).
آهن سلبلغتنامه دهخداآهن سلب . [ هََ س َ ل َ ] (ص مرکب ) آنکه سلب از آهن دارد : جائی که برکشند مصاف از پس مصاف وآهن سلب شوند یلان از پس یلان .فرخی .
مصاف آرایلغتنامه دهخدامصاف آرای . [ م َ ] (نف مرکب ) مصاف آرا. آراینده ٔ رزمگاه . ترتیب دهنده ٔ جنگ و جنگ جای . که ترتیب صفوف لشکریان و بقیه ٔ سپاهیان کند. || آنکه با دلاوری و فنون جنگی مایه ٔ آرایش میدان جنگ باشد. که به هنر و دلیری زیب و زینت میدان جنگ باشد. جنگی : هرچ
مصاف آزمودهلغتنامه دهخدامصاف آزموده . [ م َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آزمایش شده در نبرد و جدال . (ناظم الاطباء). که سختی و فنون جنگ دیده باشد. مجرب در جنگ و نبرد. جنگ دیده و نبردآزموده : نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است چنانکه مسأله ٔ شر
مصاف دارلغتنامه دهخدامصاف دار. [ م َ ] (نف مرکب ) مصاف دارنده . اداره کننده ٔ مصاف . که مدار جنگ مصاف بر آزمودگی و تدبیر و فرمان او باشد. جنگی . مبارز : هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دارمر حمله را چو سد سکندر مصاف در. سوزنی .کس نی سوا
مصاف درلغتنامه دهخدامصاف در. [ م َ دَ ] (نف مرکب ) که صف لشکر در میدان جنگ بشکند. مصاف شکن . صف شکن . صفدر : هر یک به گاه حمله چو صرصر مصاف دارمر حمله را چو سد سکندر مصاف در. سوزنی .و رجوع به مصاف شکن شود.
مصاف شکنلغتنامه دهخدامصاف شکن . [ م َ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) صف شکن . نبردشکن . صف در. که در میدان جنگ لشکر مخالف را بشکند. غالب در جنگ : معز دین هدی خسرو مصاف شکن خدایگان جهان سنجر ملوک شکار. امیرمعزی .و رجوع به مصاف در و مصاف شود.
هم مصافلغتنامه دهخداهم مصاف . [ هََ م َ صاف ف / م َ ] (ص مرکب )هم نبرد. دو تن که با یکدیگر مصاف دهند : آخرش هم مصاف بشکستم که سلاحی به جز مجاز نداشت . خاقانی .سکندر وگر خود بود کوه قاف که باشد که