مطواعلغتنامه دهخدامطواع . [ م ِطْ ] (ع ص ) فرمانبردار. (منتهی الارب ) (دهار) (آنندراج ). فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء). مطواعة. مطیع. (اقرب الموارد). بسیار فرمانبردار. سخت مطیع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یک بنده ٔ مطواع به از سیصد فرزندکاین مرگ پدر خواهد
مطواحلغتنامه دهخدامطواح . [ م ِطْ ] (ع اِ) چوبدستی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).عصا و چوب دستی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مطواةدیکشنری عربی به فارسیچاقوي بزرگ جيبي , قلمتراش , با چاقو بريدن , بدنبال , تا شو , بازو بسته شونده , شيرجه رفتن , چاقوي کوچک جيبي
مَثْوَاهُفرهنگ واژگان قرآنجايگاه او - منزلت او (اسم مکان از ماده ثوي يثوي ثواء و به معناي محل اقامت با استقرار است )
طهر مثواهلغتنامه دهخداطهر مثواه . [ طَ هََ رَ م َث ْ ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) به معنی پاکیزه باد جایگاه وی ، و آن را هنگام درود فرستادن بسوی مردگان ادا کنند.
مطواعةلغتنامه دهخدامطواعة. [ م ِطْ ع َ ] (ع ص ) مؤنث مطواع . قول حریری در مقامه ٔ رازیه : «فاصبحت اصحاب المطواعة و انخرطت فی سلک الجماعة»؛ عنی بالمطواعة ای المطاوعین المنقادین جماعةالعوام . (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).
مکرهلغتنامه دهخدامکره . [ م ُ رَه ْ ] (ع ص )به کره به کاری داشته . به اکراه داشته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه او را به کاری واداشته اند که ناپسند دارد آن را. (از اقرب الموارد) : مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع مطواع گه جودتو باشی و نه مکره . منوچهری (
معاضدلغتنامه دهخدامعاضد. [ م ُ ض ِ ] (ع ص ) یاری نماینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یاری کننده و دستگیر و معاون و مددگار و هم بازو. (ناظم الاطباء). دستیار. یار. معین . ناصر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سروران ایشان به خلیفه نوشتندکه ما بندگان آل
مقمرلغتنامه دهخدامقمر. [ م ُ ق َم ْ م ِ ] (از ع ، ص ) روشن . تابان . درخشان . نورانی . منور : ور جسم تو از نفس بدین صنعت محکم ماننده ٔ قصری شده پرنور مقمر. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 158).خواهم که ز
بغدادیلغتنامه دهخدابغدادی . [ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به بغداد. (ناظم الاطباء). اهل بغداد. از مردم بغداد. ج ، بغادِدَه . (ناظم الاطباء) : هزار و صد و شست استاد بودکه کردار آن تختشان یاد بود.ابا هریکی مرد شاگرد، سی ز رومی و بغدادی و پارسی . <p class="aut
جبارلغتنامه دهخداجبار. [ ج َب ْ با ] (اِخ ) نامی است از نامهای باریتعالی . (منتهی الارب ). اسمی است ازاسمای خدای تعالی . (آنندراج ). خداوند عالم جل شأنه .(ناظم الاطباء). لانه جبر الخلق علی امره من امره و نهیه و قیل لانه جبر مفاقرهم و کفاهم و قیل لعلوه مأخوذ من جبارالنخل . (منتهی الارب ) (نا
مطواعةلغتنامه دهخدامطواعة. [ م ِطْ ع َ ] (ع ص ) مؤنث مطواع . قول حریری در مقامه ٔ رازیه : «فاصبحت اصحاب المطواعة و انخرطت فی سلک الجماعة»؛ عنی بالمطواعة ای المطاوعین المنقادین جماعةالعوام . (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد).