معبدلغتنامه دهخدامعبد. [ م َ ب َ ] (اِخ ) ابن عباس بن عبدالمطلب هاشمی (متوفی به سال 35 هَ . ق .). پیغمبر اکرم او را والی مکه ساخت . وی در افریقا شهید شد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1053). و رجوع ب
معبدلغتنامه دهخدامعبد. [ م َ ب َ ] (اِخ ) ابن وهب (متوفی به سال 126 هَ . ق .) از موسیقی دانان معروف در صدر اسلام است . اصل او از موالی است . در مدینه نشأت یافت . در اوان جوانی گوسفندچرانی می کرد و گاهی به تجارت می پرداخت و چون نبوغش در موسیقی آشکار شد بزرگان
معبدلغتنامه دهخدامعبد. [ م َ ب َ ](ع اِ) محل عبادت . پرستشگاه . جای عبادت . ج ، معابد. (ناظم الاطباء). جایی که عبادت کنند. (از اقرب الموارد). عبادتگاه و جای پرستش نصاری و به معنی جای عبادت مسلمانان نیز آید. (غیاث ) (آنندراج ). پرستشکده . عبادت جای . نمازخانه . پرستش جای . (یادداشت به خط مرحوم
معبدلغتنامه دهخدامعبد. [ م َ ب َ] (اِخ ) ابن عصم بن النعمان التغلبی . وی اول کسی است که گفت : «هذه بتلک و البادی اظلم » و این سخن مثل سایر گردید. معبد، معاصر شرحبیل بن الحارث الکندی از ملوک کنده در ایام جاهلیت بود. (از اعلام زرکلی چ 2 جزء<span class="hl" dir=
معبدلغتنامه دهخدامعبد. [ م ِ ب َ ] (اِخ ) ابن خالد جهنی مکنی به ابوزرعه (متوفی به سال 72 هَ . ق .) صحابی و از کسانی است که در اسلام قدیمند. وی از حاملان لوا در روز فتح مکه بود. (از اعلام زرکلی ج 3 ص <span class="hl" dir="ltr"
محبضلغتنامه دهخدامحبض . [ م ِ ب َ ] (ع اِ) چوبی که عسل بدان بیرون کنند و یا زنبوران را بدان رانند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). انگبین کاو. || کمان نداف . ج ، محابض . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آهن حلاج . مشته ٔ حلاج . دستیانه ٔ حلاج . (مهذب الاسماء). مندف .
مهبطلغتنامه دهخدامهبط. [ م َ ب ِ ] (ع اِ) جای فرودآمدن .(غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). فرودآمدن گاه . (ناظم الاطباء). آنجا که فرودآیند. فرودگاه . (یادداشت مؤلف ). ج ، مهابط. (ناظم الاطباء) : چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد. (سندبادنامه ص <span class="hl" di
مهبطلغتنامه دهخدامهبط. [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) فرودآورنده . (آنندراج ).کسی و یا چیزی که به پایین می اندازد و به جلدی و شتاب فرودمی آورد. || کسی و یا چیزی که می کاهد و کم می کند از ارزش و قیمت چیزی . (ناظم الاطباء).
معبدهلغتنامه دهخدامعبده . [م َ ب َ دَ ] (از ع ، اِ) عبادتگاه . معبد : گر درآییم ای رهی در بتکده بت سجود آرد به ما در معبده . مولوی .این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگوکانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست . <p class
معبدةلغتنامه دهخدامعبدة. [ م َ ب َ دَ ] (ع اِ) ج ِ عبد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (اقرب الموارد).
معبدةلغتنامه دهخدامعبدة. [ م ُ ع َب ْ ب َ دَ ] (ع ص ) کشتی قیر مالیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معبدیهلغتنامه دهخدامعبدیه . [ م َ ب َ دی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از خوارج ثعالبه . (از اقرب الموارد). تیره ای از خوارج گروه ثعالبه اند و از یاران معبدبن عبدالرحمن می باشند، با فرقه ٔ اخنسیه در امر تزویج مخالفت ورزیده اند یعنی در تزویج دختران مسلمان با پسران مشرکان . و با گروه ثعالبه در امر زکات غل
معبدراههcauseway1واژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی سنگفرش و بعضاً مسقف و دیواردار در مصر باستان که یک معبد نیل را به یک معبد وداع متصل میکرد
معبد جهنیلغتنامه دهخدامعبد جهنی . [ م َ ب َ دِ ج ُ هََ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ جهنی بصری (مقتول به سال 80 هَ . ق .) از قدیمترین کسانی است که به قدر قائل شد و به مخالفت با مجبره برخاست . وی معتقد بود که انسان در اراده و فعل آزاد است و نسبت افعال خیر و شر به خداوند خطاست
معبدهلغتنامه دهخدامعبده . [م َ ب َ دَ ] (از ع ، اِ) عبادتگاه . معبد : گر درآییم ای رهی در بتکده بت سجود آرد به ما در معبده . مولوی .این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگوکانجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست . <p class
معبدةلغتنامه دهخدامعبدة. [ م َ ب َ دَ ] (ع اِ) ج ِ عبد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اسم جمع عبد. (اقرب الموارد).
معبدةلغتنامه دهخدامعبدة. [ م ُ ع َب ْ ب َ دَ ] (ع ص ) کشتی قیر مالیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
معبدیهلغتنامه دهخدامعبدیه . [ م َ ب َ دی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای از خوارج ثعالبه . (از اقرب الموارد). تیره ای از خوارج گروه ثعالبه اند و از یاران معبدبن عبدالرحمن می باشند، با فرقه ٔ اخنسیه در امر تزویج مخالفت ورزیده اند یعنی در تزویج دختران مسلمان با پسران مشرکان . و با گروه ثعالبه در امر زکات غل
ابومعبدلغتنامه دهخداابومعبد. [ اَ م َ ؟ ] (اِخ ) حفص بن غیلان . محدث است و از مکحول و سلیمان بن موسی روایت کند.
ابومعبدلغتنامه دهخداابومعبد. [ اَ م َ ؟ ] (اِخ ) نافذ. مولی بن عباس . از عباس روایت کند و عمروبن دینار از وی روایت آرد.