معترضلغتنامه دهخدامعترض . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) اعتراض کننده . (آنندراج ). آن که اعتراض می کند. (ناظم الاطباء). آنکه بر سخن یا عقیده و عمل دیگری خرده گیرد. خرده گیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیش آینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراض شود. || (اصطلاح حقو
معترضفرهنگ مترادف و متضاداعتراضکننده، اعتراضگر، ایرادگیر، خردهگیر، مخالف، معارض، منتقد، ناراضی، نارضا، واخواه
محترثلغتنامه دهخدامحترث . [ م ُ ت َ رِ ] (ع ص ) کشت کننده . (از اقرب الموارد). کشتکار و کشاورز و زارع و قلبه ران . || کاسب و کسب کننده و ورزنده . (ناظم الاطباء).
معترضهلغتنامه دهخدامعترضه . [ م ُ ت َ رِ ض َ ] (ع ص ) مؤنث معترض . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معترض شود.- جمله ٔ معترضه ؛ حشو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جمله ای است خارج از اصل موضوع که برای توضیح و تبیین یا دعا و نفرین و جز آن در میان جمله ٔ اصلی در
معترضهفرهنگ فارسی معین(مُ تَ رَ ضَ یا ض ِ) [ ع . معترضة ] (اِ.) جمله ای خارج از موضوع که میان کلام وارد شود.
معترضهلغتنامه دهخدامعترضه . [ م ُ ت َ رِ ض َ ] (ع ص ) مؤنث معترض . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معترض شود.- جمله ٔ معترضه ؛ حشو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جمله ای است خارج از اصل موضوع که برای توضیح و تبیین یا دعا و نفرین و جز آن در میان جمله ٔ اصلی در