معصفرلغتنامه دهخدامعصفر. [ م ُ ع َ ف َ ] (ع ص ، اِ) چیزی که به گل کاجیره آن را رنگ کرده باشند، چه عُصفُر گل کاجیره است . (غیاث ) (آنندراج ). رنگ کرده به عصفر. به کاژیره (گل کافشه ) رنگ کرده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به عصفر زرد یا سرخ شده .- ثوب معصفر ؛ جامه به
معصفرفرهنگ فارسی عمید۱. زردرنگ.۲. جامۀ زردرنگ.۳. هرچیزی که آن را با گل کاجیره یا چیز دیگر به رنگ زرد درآورده باشند.
معصفریلغتنامه دهخدامعصفری . [ م ُ ع َف َ ] (ص نسبی ) منسوب به معصفر. زردرنگ : بس که زخشکی گلو روغن خام می خوردچون یرقان گرفتگان گشته تنش معصفری . خاقانی .و با چهره ٔ معصفری و پشت از بار حوادث چنبری ... به نزدیک شاه آمد. (سندبادنامه ص
معصفرپوشلغتنامه دهخدامعصفرپوش . [ م ُ ع َ ف َ ] (نف مرکب ) زرد. زردرنگ : گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شودگاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.فرخی .
معصفرگونلغتنامه دهخدامعصفرگون . [ م ُ ع َ ف َ ] (ص مرکب ) سرخ رنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرخی خفچه نگر از سرخ بیدمعصفر گون پوستش او خود سپید.رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 474).
معصفریلغتنامه دهخدامعصفری . [ م ُ ع َف َ ] (ص نسبی ) منسوب به معصفر. زردرنگ : بس که زخشکی گلو روغن خام می خوردچون یرقان گرفتگان گشته تنش معصفری . خاقانی .و با چهره ٔ معصفری و پشت از بار حوادث چنبری ... به نزدیک شاه آمد. (سندبادنامه ص
کاکبانلغتنامه دهخداکاکبان . (اِ) گل کاجیره باشد که به عربی معصفر گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به کاغله در همین لغت نامه شود.
عصفرةلغتنامه دهخداعصفرة. [ ع َ ف َ رَ ] (ع مص ) رنگ کردن جامه را به عصفر. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و چنین جامه ای را معصفر گویند. (از اقرب الموارد).
کاژیرهلغتنامه دهخداکاژیره . [ رَ / رِ ] (اِ) کاجیره . کازیره . دانه ای باشد سفید که روغن از آن گیرند و آن را به عربی احریض خوانند و بعضی گویند احریض گل کاژیره است که به عربی آن را عصفر و معصفر خوانند و بعضی گل آن را کاژیره میگویند که معصفر باشد و بعضی نبات آن ر
طریقانلغتنامه دهخداطریقان . [ طَ ] (معرب ، اِ) گیاهی است . مستوفی گوید:گلش مانند معصفر است ، پخته بر افعی گزیده نهند، درد ساکن کند و زهر برآورد. نزهةالقلوب خطی در تحت عنوان «الادویة» گوید قرطم بری است . رجوع به طریفان شود.
خسکدانهلغتنامه دهخداخسکدانه . [ خ َس َ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) تخم کافشه که به عربی قرطم گویند. (از ناظم الاطباء). تخم کاژیره که آن را به عربی حب العصفر خوانند. (از برهان قاطع). تخم گل معصفر.(از آنندراج ) (از غیاث اللغة). رجوع به کافشه شود.
معصفرپوشلغتنامه دهخدامعصفرپوش . [ م ُ ع َ ف َ ] (نف مرکب ) زرد. زردرنگ : گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شودگاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.فرخی .
معصفرگونلغتنامه دهخدامعصفرگون . [ م ُ ع َ ف َ ] (ص مرکب ) سرخ رنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سرخی خفچه نگر از سرخ بیدمعصفر گون پوستش او خود سپید.رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 474).
معصفریلغتنامه دهخدامعصفری . [ م ُ ع َف َ ] (ص نسبی ) منسوب به معصفر. زردرنگ : بس که زخشکی گلو روغن خام می خوردچون یرقان گرفتگان گشته تنش معصفری . خاقانی .و با چهره ٔ معصفری و پشت از بار حوادث چنبری ... به نزدیک شاه آمد. (سندبادنامه ص