معلللغتنامه دهخدامعلل . [ م ُ ع َل ْ ل ِ ] (ع ص ) آنکه به بهانه ای باج گیر را رفع کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هرکه مرةً بعد اخری آب نوشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه بار بار آب خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هرکه بار بار میوه چیند. (منته
معلللغتنامه دهخدامعلل . [ م ُع َل ْ ل َ ] (ع ص ) دارای علت و سبب . (ناظم الاطباء).- معلل به غرض ؛ چیزی که در آن غرض شخصی باشد. (ناظم الاطباء): گفته ٔ مرا معلل به غرض می پندارید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).|| علت آورده . تعلیل شده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
محلللغتنامه دهخدامحلل . [ م ُ ح َل ْ ل َ ] (ع ص ) مباح و مشروع . (ناظم الاطباء). || آسان مبالغه ناکرده . (منتهی الارب ). چیز کم . (ناظم الاطباء). چیز آسان . (از اقرب الموارد). || هر آب که شتران در آن فرود آمده تیره و کدر ساخته باشند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || جائی که در آن بسیار آم
محلللغتنامه دهخدامحلل . [ م ُ ح َل ْ ل ِ ] (ع ص ) حلال کننده سه طلاقه را به تزوج بر شوهر اول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حلال گر. شوی دوم زن پس از سه بار طلاق گفتن شوی اول او. آنکه زنی را که شویش به سه طلاق دست بازداشته است به زنی گیرد تا چون آن زن را رها کند، دیگربار زناشویی زن با شوی ن
مهلللغتنامه دهخدامهلل . [ م ُ هََ ل ْ ل َ ] (ع ص ) متقوس . (اقرب الموارد). مطلق خمیده و منحنی و قوسی و هلالی شکل . چنبری . مانند هلال منحنی . حاجب مهلل ؛ ابرویی ماننده ٔ ماه نو. (مهذب الاسماء). || شتر لاغر خمیده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مهللة. || منقوش به صورتهای هلال . دارای نقش ه
مهلللغتنامه دهخدامهلل . [ م ُ هََ ل ْ ل ِ ] (ع ص ) تهلیل کننده یعنی کلمه ٔ لااله الاّ اﷲخواننده . (از غیاث ). گوینده ٔ لااله الااﷲ : گفت فرمان حکمت فرمان بخوان تا مهلل گردم آن را من به جان . مولوی .رجوع به تهلیل شود.
حدیث معلللغتنامه دهخداحدیث معلل . [ ح َ ث ِ م ُ ع َل ْ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از دوازده قسم حدیث ضعیف است . رجوع به حدیث شود.
مسببلغتنامه دهخدامسبب . [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی از مصدر تسبیب . رجوع به تسبیب شود. نتیجه ٔ سبب . مقابل سبب . معلول . معلوله . علیل . معلل . معلله . اثر. || آنکه او را بسیار دشنام دهند. (منتهی الارب ).
ابرخس الزفنیلغتنامه دهخداابرخس الزفنی . [ اِ ب َ خ ُ ؟ ] (اِخ ) [ کذا ] او راست : کتاب صناعةالجبر معروف به حدود، و این کتاب را ابوالوفا محمدبن محمد الحاسب البوزجانی النیشابوری نقل و اصلاح کرده ، و نیز محمد را شرحی بر این کتاب هست که با براهین هندسی معلل است . و نیز ابرخس راست : کتاب قسمةالاعداد. (ابن
حبیبلغتنامه دهخداحبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن معلل خثعمی . شیخ طوسی در کتاب رجال او را در عداد اصحاب صادق (ع ) شمرده گوید: مولی و کوفی بود و نجاشی وی را به عنوان حبیب بن معلل خثعمی مداینی یاد کرده گوید: از ابوعبداﷲ و ابوالحسن الرضا(ع ) روایت دارد و کتاب اصلی دارد که محمدبن ابی عمیر ازو روایت کرد
حبیبلغتنامه دهخداحبیب . [ ح َ ] (اِخ ) احول خثعمی . شیخ طوسی در رجال خود او را در عداد اصحاب صادق (ع ) شمرده گوید: کوفی بود. و در کتاب الفهرست خود گوید: حبیب خثعمی کتاب اصلی دارد و ما آن را ازابن بطة از احمدبن محمدبن عیسی از ابن عمیر از او روایت کنیم . و ظاهر این سخن . امامی بودن اوست لیکن مج
سدحلغتنامه دهخداسدح . [س َ ] (ع مص ) گلو بریدن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بر زمین گستردن . || پهلو نهادن بر زمین . (آنندراج ) (منتهی الارب ). || بر روی افکندن . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد). || ستان انداختن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج
حدیث معلللغتنامه دهخداحدیث معلل . [ ح َ ث ِ م ُ ع َل ْ ل َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از دوازده قسم حدیث ضعیف است . رجوع به حدیث شود.